• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : تدريجا\.....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    پلي جون سلام.اولا اون دو تا نوشته هاي پايينيت رو خيلي دوست ميداشتم...نذاشتي نظر بذاريم اونجا.عيب نداره.:)
    ولي ثانيا هم اينه که اسم اون کتابه که ميگي جاي هر چي کتاب که چند وقته نخوندي رو گرفت بهم بگو حتما. ممنون ميشم!
    ثالثا هم بگم که نگفته نمونه فضوليام...:دي
    چرا جنابعالي که اينهمه ذوق و قريحه ات سرشاره نيومدي ادبيات بخوني آبجي؟! هوم؟!
    اينو نذار به حساب داغ دل تازه کردن و اينا...بذار به حساب يه کاش...همين!:*
    موفق باشي هميشه...التماس دعا.
    پاسخ

    سلام عليکم :) ممنونم :) کتاب خاصي نبود، همشهري داستان خرداد 92 بود. روايت شماره ي 3 که نوشته ي سروش صحت بود. گرچه چندان از سروش صحت خوشم نمياد ولي انصافا نوشته ي فوق العاده اي داشت که کلي کيف کردم و لذت بردم. من با اين همه ذوق و قريحه اي که مي فرماييد يه سال (سال دوم) رياضي خوندم و سال سوم هم تغيير رشته دادم و حالا انساني ام و هنوز به مراحل ادبيات و اين ها نرسيدم و پيش دانشگاهي انساني ام و هنوزم نمي دونم چرا و به چه دليل يه سال رياضي خوندم. :) سوال ديگه اي اگه هست بفرماييد :دي