• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : بهترين پدر ها روي زمين...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    عيدت مبارک پو ....
    خيــــــلي مبارک ... :***


    راســـــــــــي ...
    خيلي دارم با اين قالبت حال ميکنم ...
    خيـــــــلي ...
    با اون پاپيون نارنجي کفش ِ ،
    با اون دسته هاي عينک ِ که منو ياد نقاشي هاي دوران طفوليتم ميندازه ،
    با اون گره روسري که تو همه تصويرسازياي ماکارا پيدا ميشن ،
    با اون سايه هاي دامن ِ و گوشه هاي متمايل شده ش به سمت بالا ،
    و با اون پولي ِ کنار دخترک که داره چشمک ميزنه ...

    دوسش دارم ...
    بوي بچگيمو ميده ...
    اين روزا هر ور رو که نيگا ميکنم بخشي از کودکيم برام زنده ميشه ...
    نه که الآن خيلي بزرگ شده باشم ،
    شايدم شدم ، نميدونم ...
    اما همين که انقد دور شدم از اين بخش از زندگيم ،
    همين که عروسکهاي دوران کودکيم ،
    و صداي آهنگ پلنگ صورتي ،
    و خريت هاي پت و مت ،
    حرص خوردن سر ميگ ميگ ،
    شعراي خاله نرگس ،
    کتاب برجسته سيندرلام ،
    شعر خونه مادريزرگه ،
    و هزاران هزار شعر و کتاب و کارتونو اسباب بازي ديگه شدن برام خاطره ،
    يني فاصله گرفتم ...
    دلم ميگيره ...
    به هر ور که نيگا ميکنم دلم ميگيره ...


    و در آخر وقتي يه سر ميام اينجا ،
    بغض گلومو فشار ميده که "من هم يک روز بچه بودم" ...........
    پاسخ

    منم يه روز بچه بودم مها... اون موقع که هنوز سيزده سالم نشده بود، قبل از اون روز براي اولين بار جلوي در امور مالي راهنمايي يه روزي بچه بودم. همون موقع ها که مامانم مجبورم مي کردن که ساعت 9 شب بخوابم و هميشه به بهانه اينکه مي ترسم مي خواستم که چراغ رو برام روشن بذارن. منم يه روز بچه بودم مها و از تاريکي نمي ترسيدم! مي خواستم چراغ رو روشن بذارن تا وقتي ميرن من بشينم و کتابم رو از زير تختم بردارم و تا خيلي بعد از نه شب بشينم به خوندنش! منم يه روز بچه بودم مها و همه ي قوه ي شنوايي ام رو براي اين به کار مي گرفتم صداي پاي خواهرم رو که دارم به اتاق نزديک مي شه رو بشنوم و کتابم رو تندي زير تخت بذارم و خودمو به خواب بزنم! منم يه روز بچه بودم! قبل از اينکه سيزده سالم بشه با همين کارا شماره ي چشمم رو تا چهار رسوندم... منم يه روز بچه بودم مها... همون بچه اي که روز عروسي خواهرش توي ماشيني که مي رفت سمت تالار داشت براي بار سوم "جيم دکمه و لوکاس لوکوموتيو ران" ميخوند. منم يه روز بچه بودم مها و هيجان انگيز ترين اتفاق توي زندگي ام اين بود که برم مدرسه و با بچه ها راجع به شخصيت هاي "دلتورا" و " بچه ها بدشانس" حرف بزنم... همه ي بچگياي من بين همين کتابا گذشت... منم يه روز بچه بودم و از بارفيکس هاي دبستانمون آويزون مي شدم، ساعت ها توي پرورشي دبستان مي شستم و با غزال ديوونه بازي در مي اوردم، منم يه روز بچه بودم و بزرگترين استرسم اين بود که از معلم اول دبستانمون برچسب نگيرم و عظيم ترين خيالبافي اين بود که فکر مي کردم معلم هام آدمهاي واقعي نيستن کسايي ان که مي تونن همه جا منو زير نظز داشته باشن! هووووف... منم يه روز بچه بودم و نقاشي هايي که خواهرم توي دفتر نقاشي ام مي کشيد رو به اين بهانه که عصباني کشيدي خط خطي مي کردم و عروسکهايي ام رو که لبخند نمي زدن رو دوست نداشتم و هميشه بين بازي هام زير پتو قايمشون مي کردم و مي گفتم خوابن! مها منم يه روز بچه بودم قبل از اينکه سيزده سالم بشه و قبل از اون روز جلوي امور مالي راهنمايي... و بعد از اون يهويي همه چي بهم ريخت....