• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : سفر...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    قطــــــــــار....
    پو
    داشتم دتر خاطراتمو مي خوندم!
    محرمانه هاي پولي و قاصدكي.
    ب تصميم مصمم شدم .....
    ستارم!

    واسم نوشتي هر وخ يادت رفت
    ستارتو تو دستت فشار بده و علاوه بر خاطرات
    ياد يكي بيفت ك لنگش گردنشه

    من چقد بي معرفت بودم.....

    حالا تنها نيسي؛
    ي قاصدكي باهاته ....


    تحويلم يگر...:(
    پاسخ

    بعله! محرمانه هاي پلي و قاصدکي ميگم... با اينکه يادم نمي يادشون، ولي اون قسمت ستاره و اينا رو يادمه و اون قلب ستاره اي که نصفش کرديم! تو پرورشي! خانوم سيد موسوي هم بود، عصباني هم بود! روز آخرم بود.... يه جوري مي گي تحويلم بگير انگار من جلوتو گرفتم نمي ذارم ستارتو بندازي گردنت! خب بنداز خواهر من... مي دوني؟ تازه فهميدم منظورت ازسارم توي نظري که تو مطلب قبل دادي ستارم بود! چه قدر اينجا سرده عارفه...