من چققققققققققدر دلم جنووووب ميخواد...
نمي فهمي..
دلتنگم قدر وسعت غروبي كه الان تهران شاهدشه..
دلتنگ ساعت آخري كه قرار بود 300 تا تست سبز بزنيم ولي نزديم و نشستيم تو پرورشي نوشتيم و نوشتيم و نوشتيم...
براي هر كس يه جمله..
دلتنگ همون دفترچه ها...
دلتنگ شب شنبه اي كه ميخواستيم بريم جنوب و من از شوقم نمي دونستم چيكار كنم..
حتي دلتنگ اون روزي كه همين جوري داشتم تو دلم بد و بيراه ميگفتم كه الان در اوج خواب بايد واسه اون تيكه ي دعاي عهد پابشم و احترام بذارم..
دلتنگ اون لحظه اي كه گوشامو محكم گرفته بودم كه نشنوم صداي دعا رو...
دلتنگ خاك بازي با رمل هاي فكه...
شلمچه...شلمچه..شلمچه..
و من هنوز انتظار كسيو مي كشم تا هممونو بفهمه...هنوووووز...