هي ميگين عارف دلق چي چيه هي من اسم آشنا مي بينم ب خودم مي گيرم...
ايش.....
روشنگر هنوزم همونجوري بود ..همه چ سر جاش بود...قط نمي دونم..چرا تحمل نداشمت فرشيو ببينم :دي
تازه دخترشم منو باد بچگياي رئوفه مي ندازه...
پانته آ روم ديدم سر كلاس...آخ مي خواستم بپرم وسط كتابخونه بغلش كنم...عزيززز دلم ....
كرماني رو هم ديدم ....داشت درس ميداد...منم تنها تو راهرو ها راه مي رفتم.....
هعــــــــــي!
دلم ميخواد
من
دلم
ميخواد......
من چققققققققققدر دلم جنووووب ميخواد...
نمي فهمي..
دلتنگم قدر وسعت غروبي كه الان تهران شاهدشه..
دلتنگ ساعت آخري كه قرار بود 300 تا تست سبز بزنيم ولي نزديم و نشستيم تو پرورشي نوشتيم و نوشتيم و نوشتيم...
براي هر كس يه جمله..
دلتنگ همون دفترچه ها...
دلتنگ شب شنبه اي كه ميخواستيم بريم جنوب و من از شوقم نمي دونستم چيكار كنم..
حتي دلتنگ اون روزي كه همين جوري داشتم تو دلم بد و بيراه ميگفتم كه الان در اوج خواب بايد واسه اون تيكه ي دعاي عهد پابشم و احترام بذارم..
دلتنگ اون لحظه اي كه گوشامو محكم گرفته بودم كه نشنوم صداي دعا رو...
دلتنگ خاك بازي با رمل هاي فكه...
شلمچه...شلمچه..شلمچه..
و من هنوز انتظار كسيو مي كشم تا هممونو بفهمه...هنوووووز...