چيطوري زينبم! عيديمو ندادي خاله! اينا كه عيدي نيس اينا ستاره هاي پارسي بلاگه! بايد بياي بهم عيدي بدي ... مثل روز تولدم كه بهم جامدادي نارنجي دادي و من هميشه و همه جا به همه چيز نارنجي ام افتخار مي كنم و به همه نشون ميدم! نيگا زينب داري كم كاري مي كنيا! اين همه سال بهت گفتم زينب سادات كه اين موقع ها جبران كني ديگه!

اوهوم... به قول خودتون واااااا! مگه قرار نشد هر وقت اومدين نت به منم بگين بيام؟ نه مگه قرار نشد؟!!

نه عزيزكم... صبح تصادف نكرديم... بعد از ظهر ساعت چهار بود. با همسرويسي ام طبق معمول داشتيم وراجي مي كرديم كه يهو بومب كوبيده شديم به ماشين جلويي و همسرويسي ام بهم نشون داد همون تابلوي دبيرستان دخترانه ي فرهنگ رو! چون همون موقع من داشتم واسش از مدرستون مي گفتم! بعد كه فهميد اين فرهنگ همون فرهنگه كلي ذوقيد! بايد مي ديدي اش ... بخند حالا فلفل ... حافظ مي گه: گفتم زمان عشرت ديدي كه چون سر آمد گفتا خموش حافظ كاين غصه هم سر آيد! كاين غصه هم سر آيد فلفلك.... همه ي غصه ها سر مياد .... بخند حالا ... لخند ....

زينب مي گم بپا يهويي كه داري با ايجادي مخالفت مي كني حواست پرت نشه با خودت و كل ستاد هم مخالفت كني! قالبم هم قالبتو نداره عزيز! حالا بدو بيا عيديمو بده دختر :دي بدو بدو...

همينه ديگه! فقط ميرين پيش ساقي... برين با ساقي جون! با من كه حرف نميزنين... :((((

عزيزكم! ما امروز جلو در مدرستون! درست جلو درش تصادف كرديم! ضربه اي به كمرم وارد شد كه نگووو! جالب اينه كه دقيقا قبلش داشتم واسه همسرويسي ام هفت خوان مدرسه عوض كردنم و داستان مصاحبه ي فرهنگ رو تعريف مي كردم و دو ديقه بعد دقيقا جلو در مدرستون تصادف كرديم!

شما خودت منبع ذكر مي كردي؟ هدي مطلبتو خوندم... نصفه شب بعد صرف كردن يه عالمه فعل ناقص و كيف كردم... خيلي .... خيلي ...