چقدر قشنگ بود.
چقدررررررررررررررررررررر قشنگ بود.
تصوير سازيت عاليه دختر...
کلي حال کردم ..مخصوصا از اين:
يادمون افتاد اون دفعه که داشتيم اداي تانک رو در مي آورديم و بعد از چند تا انفجار مخرب پدرمون رو از خواب بيدار کرديم بهمون گفتن دست از اين ديوونه بازي ها برداريم و به زندگيمون برسيم. ولي خب مادرمون رشته ي افکارمون رو پاره کردن:- بار دمپايي هاي من را برداشتي؟در اين لحظه بيشتر احساس بچه بودن کرديم.
و اين:
داشتيم بازي مي کرديم با دختر خاله جان ايشون پدر بودن و من نوه و پدربزرگ و بچه عملا توي سه تا نقش بازي مي کردم کار به جاهاي باريک رسيد و پدر بچه را دعوا کرد و پدربزرگ پدر را دعوا کرد پسر نشست به گريه کردن که بازي را ول کرديم
ما با خودمون تک روي مي ريم. خودمون رو بقل مي کنيم. خودمون گريه مي کنيم به خودمون دلداري مي ديم. دلمون برا خودمون تنگ مي شه. با خودمون پاي تلفن حرف مي زنيم. با خودمون بازي مي کنيم. با خودمون حرف مي زنيم. به خودمون مي خنديم. و خوش مي گذرونيم.
ما تانک مي شيم. موتور سيکلت ماشين مسابقه مي شيم. هري پاتر و هرميون گرنجر و رونالد ويزلي و تام ريدل مي شيم. موسوي و احمدي نژاد مي شيم و دعوا مي کنيم. کلاس اولي مي شيم. هم مدير پرورشگاه مي شيم و هم بچه و از خودمون نگه داري مي کنيم و حسابي خوش مي گذرونيم و جاي شما رو خالي مي کنيم...
قدر خودتو بدون.
موفق تر باشي!