وبلاگ :
من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
يادداشت :
زندگي
نظرات :
0
خصوصي ،
40
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
هدي
پنج شنبه هاي سوم راهنمايي
جزو شيرين ترين روزهاي عمر من بودن .
از مدرسه که ميومدم، مي شستم پشت کامپيوتر شعر مي گفتم .
بعد يه چيزي ميذاشتم گوش مي دادم ، و هم زمان تکليفاي نقاشي خانوم ناصرو رو مي کشيدم ، کلي هم کيف مي کردم .
آخرش هم تکليف خانوم شريفي ، تزئينش هم هميشه يا کاغذ سوزوندن بود ، يا سياه مشق !
پاسخ
يه جاي آنشرلي بود كه مي گفت روز خوب روزي نيست كه تو اون يه عالمه اتفاقات خوب بيفته روز خوب روزيه كه همه چيزاي معمولي و خوب و دوست داشتني مثل مرواريداي يه گردنبند از كنار همديگه بگذرن... دقيقا همين طوري... مثل سوم راهنمايي كه انفجار نبود... چيزاي معمولي و خوب همين طوري از كنار همديگه مي گذشتن... مثل كلاساي خط... زنگاي عربي و عطر زدن و اينا... و خط نوشتن و خيلي كاراي ديگه...