وبلاگ :
من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
يادداشت :
آفتاب
نظرات :
1
خصوصي ،
13
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
نيکي
پري روز خواب ميديم با هدي و اون دوست عزيزمون تو صف نماز جماعت مدرسه ي ما بوديم . اما مدرسه ي ما نبود (نماز صبح بود اما شب بود ، نمي دونم ،تاريک بود ديگه ...) خلاصه خيلي عجيب بود . امام جماعت وسط صف ها بود . يعني چند تا صف هم جلوش بود . بعد مکبر هم نبود . خود امام جماعت هم به ذره بلند نمي خوند که بقيه باهاش هماهنگ باشند . قر و قاطي اي بود براي خودش . مثلا اول صف هاي جلوي امام جماعت مي رفتن رکوع ، بعد امام جماعت ، بعد صف هاي پشتي . من همين طوري تو ي خواب مونده بودم که خدايا اين چه نماز جماعتيه ديگه . همه رفته بودن سجده .بعد اما جماعت بلند شد .منم پشتش بلند شدم .اما ديگه هيچ کس بلند نشد . همه تو سجده بودن . بعد من يه دفعه وسط نماز بلند گفتم : الله اکبر! بعد همه يه دفعه بلند شدن !!!
تازه آخر نماز فهميدم امام جماعت قهر کرده بود . حالا با کي؟ اينو نفهميدم ديگه .
وقتي بيدار شدم ، کلي به اون عملي که سر نماز انجام دادم خنديدم
آخه يه بار سر نماز جماعت تو مدرسمون ديدم وقتي امام جماعت ميگه الله اکبر که بره مثلا رکوع ، زود تر از اون صف پشتيش مي رفت بعد اما جماعت . که اون موقع هم من کلي تعجب کردم که چرا اينا همه باهم اين قدر زود تر از امام کار انجام ميدن . خلاصه فکر کنم اين خواب رو براي همين ديدم
پاسخ
نه اثرات خاطره ي برنامه ي اول هاي هم بود كه برات تعريف كردم. بس كه من كمي به اين حنجره مبارك فشار اوردم و داد كشيدم بلنـــــــــد تر.... تو هم براي همين الله اكبر گفتي! تازه وسط برنامه بلند شدم برم با غزال راجع به پروژه ي آمار حرف بزنم. يهويي نگين گفت الان پلي ميره همشون رو خفه مي كنه تا صداشون در بياد! تو كل آمفي تئاتر شناخته شده بودم! :دي