• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : اكسيژن سكوت
  • نظرات : 3 خصوصي ، 11 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بشري 
    اين خيلي ظالمانه ست که من هي ميام اينا رو مي خونم و از شدت اين شباهت و اينکه حس مي کنم يه نفر قبلا جلو جلو نوشته، و تمايل شديد براي گريه کردن و احساس فرسودگي و جداي از همه اينا، اينکه من چرا نمي تونم انقدر خوب بنويسم و چرا دوستاي من مفهوم وبلاگ نويسي و وبلاگ خوني و کامنت گذاري رو درک نکردن و کسي واقعا نمي تونه نوشته هاي وبمو درک کنه؛ جيغ و گريه و خنده شادي و خنده هيستريکم قاطي شده اما نمي تونم نمايانشون کنم.
    چون مثلا دارم آفلاين هندسه مي بينم يا هر چيز ديگه اي :/

    ايشالله يه روز شما منو مي بينيد از اين قيافه مجهول در ميام -_- من که شما رو زياد ديدم :دي قرار بود بيام نشريه يه ترم....ديدم شما نيستين، آروم از کتابخونه خزيدم بيرون رفتم تو پرورشي دستامو رنگي کردم....

    همين، حس مي کنم بهترم نيم درصد، و مي دونم زياد از حرف ربط "و" استفاده مي کنم.به سان حرف هاي بي پايان سال هاي پيش.
    حالا که گير ادوب کانکت دبيرستان افتاديم و خبري از حرف نيست...
    هي...

    اصلن هم حق نيست اين قدر خوب نوشتن تو سال دوم دبيرستان. حالا اوج نوشتن من چيه :/
    پاسخ

    سلام بشري که نديدمت. الان اومدم از توي وبلاگم يک نوشته پيدا کنم که براي شاگردهام توي جلسه آينده بنويسم و ديدم کامنت جديد دارم که انتظار نداشتم داشته باشم. پستي که اين کامنت رو براش گذاشته بودي ديدم و علي رغم اينکه نوشته بودم فراموشي دروغه. ديدم که الان (نزديک به 9 سال بعد) واقعا فراموش کردم. گرچه احساسات اون لحظه ها رو يادم نرفته...ولي گاهي فکر ميکنم نوجووني شبيه خونه بود. حس خونه رو داشت. همه مقتضياتش هم حس خونه رو داره. وقتي درگير اون لحظه ها اون حس ها ميشم انگار به خونه برگشتم. اين قدرها هم خوب نمي نوشتم... و نمي نويسم.