دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود .....
رسم عاشق کشي و شيوه ي شهر آشوبي جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود ..........
آه آه آه ...