• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : 15 سال و 3 ماهگي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    دارم ب محتويات ي نظر طولاني نگاه مي کنم.

    فائزه کنارم نشسته و داره نگام ميکنه.حتما الانم ميگه ک بگم ک ب تو سلام برسونم...

    دل داشتن ک خيلي باحاله و دلبستگي بدون کرايه و اين چيز ها هم وجود ميخواد. گاهي فکر مي کنم وجودشو دارم.اکثرا هم ندارم. واقعا وجود ميخواد! دلم نميخواد ي بچه ي 6 ماهه باشم. چون ميرسه روزي ک دوباره بريم دبيرستان.

    .

    .

    .

    من 15 سال و 6 ماهه ام غلط نکرده باشم.

    پاسخ

    تو سه ماه از من بزرگتري....كوچوووووووووولو..... لحظه هاي خوب هميشه تموم مي شن! فائزه و زهرا اينا هم مي رن مشهد. من ديشب خواب مي ديدم يه نفر رفته. براي هميشه رفته نمي دونيم كجا فقط مي دونيم كه رفته. همه همين طوري مي گن. هي همه مي يان از من مي پرسن فلاني كجاس؟ مي گم رفتش. بعد يه خانومه ديگه اومده شبيه خانوم زنديه(مسئول كتابخونه ي دبستان دخترخاله ي غزاله) بعد خانومه كلي جمله عشقولانه به من مي گه و منم هي بهش مي خندم ولي اصلا ذوق نمي كنم. بعد يهو خانوم صفي نيا مي ياد سر كلاسمون تا جاي خونساري بهمون درس بده... خونساري هم مي ياد سر كلاس مي گه چون خانوم خونساري(يعني خودش) نيومده جاش خانوم صفي نيا رو اوردن... يك چيز قر و قاطي بودش....