• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : فصل آخر: معلم بازي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 34 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    من عربي درس ميدادم!

    ب اين زودي فراموش کدري؟هو رجل مودب،هم رجل جميل...!رخش سفيد...!

    يعني واقها تمام دلم ا هيجان مب لرزه به صحنه هاي معلم بازيه مي فکرم!نميدوني چقدر هيجان زده شدم بعد ي مت بي هيجاني!

    اون قسمتي ک فرشي اومد دستشو آورد جلو ک بي نظــــــير بود!

    راستي،اون موقعي ک گرامي اومد ب شما گفت من و نرگس پايين بوديم پشت در زماني بوديم ک فرشي گفت اسماتوو بنويسين!اشتباه نکن..!(با لحن!)

    پ.ن:حضار عزيز!من سر نرگس جيغ نرم زدم!و چشم غره مليح رفتم!اشتباااه نکنين!:)

    علاوه بر پيچش اون چهارشنبه ي بدون معاون قشنگترين خاطرم بود!

    پاسخ

    وااااااااي يادم رفت! هو رجل جميل! هو رجل مودب! هو رجل رجل! رخش سفيد! من زمان بندي نكردم كه مي خواستم كلا وقايع رو بگم! يادداشت روزانه نوع اول كه نمي نوشم! اون روز كه زنگ شيمي اش بي نظير بود....