سلام
ما امروز توطئه کرديم
امروز ظهر قرار بود زهرا اينا خونه ي دايي ام باشن _ک نمي خواستن باشن_ و ما تا صبح بيدار مونديم ک ظهر خواب باشيم.
مامانم هم صبح با بابام رفته بود بيرون. و ما تا ساعت 2 خوابيديم ...و ساعت 2 با صداي تلفن زن دايي م بيدار شديم ...و اونا ساعت 2 ونيم تازه رفتن.
و چقدر خنديديم با اينکه اصلا خنده دار نبود.
:)
هوم !؟!؟
من كه هيچي نفهميدم .
فيروزه!
خواهر کوچولوش....
آخي!
منم ک پير شدم و آبله مرغون نگرفتم.
پ.ن:اگه از لحاظ عقلي بخواي سنو حساب کني مال من در توان محاسباتت نيس!گفتم يهو هوا برت نداره عاقلي!:دي