سلام
چقدر سکوت احمقانه مي شود گاهي.
من ساکتم. از امروز. شايد از وقتي ک موش تيکه پاره شده اي را توي آزمايشگاه ديدم و ي مشت انسان بي رحم دور و برش ... قبل تر از اين فکر مي کردم خيلي کار باحالي است ولي بعد از امروز و از امروز ب بعد ب خودم بد و بيراه مي گويم در اين مورد.
من ساکتم. نه اينکه نخوام حرف بزنم و نه اينکه اصلا حرفي براي زدن وجود نداشته باشد ... من اين روزها دريايي شدم از سردرگمي و اين جور چيز ها. حتي خوابيدن را هم دوست ندارم. چون بعدش مجبورم از خواب بيدار شم و برم مدرسه. واقعا صبح ها مدرسه رفتن براي من ظلم است. همه خوابند و فقط منم و يک صدا ک مدام فرياد مي زند : کيه ؟؟!!! کيه ؟؟!!! تا من از خواب بيدار شم.
5 شنبه زهرا مي آيد. و من تا ب حال چندين بار اين تاريخ رو توي تقويم روميزي ام چک کردم ولي الان نمي دونم چند تير مي شود دقيقا . حتي حال ندارم ک فکر کنم امروز 13 ام است و 5 شنبه مي شود 16ام ...
بيشتر ک تفکر مي کنم (بگو آفرين!) احساس مي کنم توي ي سفينه ي فضايي هستيم يا شايد روي ي کره ي ديگه. همه چيز روي هواست بدون اينکه روي سرمان آوار شود و در عجبم ک ما روي زمين چ ....(اشتباهي)مي کنيم .
آه.
قبلا مي گفتم آخي.
قبلاتر مي گفتم آي گلوم !!