وبلاگ :
من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
يادداشت :
اولين يادداشت نودي.
نظرات :
5
خصوصي ،
57
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
هدي
چرا داد ميزني ؟:(
من خودم همين امروز بود که هوس کردم کفشا و جورابامو در بيارم و پابرهنه راه بيفتم برا خودم بگردم
....
همين امروز بود....
بعد انقدر اتفاقاي مسخره ي روز پيش اومد که منو از اون حال درآورد
ولي تو اگه همينطور به روضه خوندنت ادامه بدي منم دوباره حالم دگرگون ميشه ، دوباره هوس مي کنم راه بيفتم تو دل خيابون و بيابون ، پاربرهنه...
پاسخ
اتفاقا من هم دقيقا امروز مي خواستم همين كارو بكنم! مشهد كه بوديم روي ديوار هتل عكس يه منظره با يه كلبه بود. دلم مي خواست روي تخت ها بالا و پايين بپرم و اين قدر بالا و پايين شم و يكدفعه خودم رو پرت كنم توي تابلو و هيچ وقت برنگردم! براي هميشه لب جاده كنار اون كلبه هه باشم. مطمئن بودم از تپه ي كنار كلبه كه بگذري به يه جايي مي رسي كه توي عكس ديده نمي شه. ولي اونجا يه درياچه است كه مي توني كنارش دراز بكشي... بعد اون چيزي كه تو سينه ام بود داشت فشار مي اورد... اين قدر فشار اورد كه داشتم تيكه پاره مي شدم. اگر يه ذره ديگه به اون درياچه پشت تپه فكر مي كردم منفجر مي شدم... مطمئنم بعد اون كلبه توي تابلو اگر راه جاده رو مي گرفتي يه عالمه خونه ي ديگه هم سر رات بودن... دلم مي خواست بپرم تو تابلو و هيچ وقت برنگردم....