• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : روزگار كودكي....
  • نظرات : 5 خصوصي ، 23 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام!
    سوپر معرکه بود!!

    محض اطلاعت گفتم....

    خيلي قشنگ بود...

    الهي کوفتوتون بشه....

    منم مي خواستم بيام...

    مامانم گفت مي خوايم بريم بيرون نمي شه....

    راستي ايجي 15سالش مي شه...شايدم 16سال ....نمي دونم...

    از هانيه ي نون و ريحون خوشم مي ياد...
    (توي يه جهان ديگه حامد و فرشته باهم آشنا نمي شن...

    توي يه جهان ديگه فرشته اي وجود نداره تا حامد باهاش آشنا بشه...

    توي يه جهان ديگه مامان و باباي من با هم ديگه آشنا نمي شن...

    اگه مامان باباي من باهم ديگه آشنا نشن من بوجود نمي يام...

    اگه من به وجود نيام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

    نمي دونم چي شد اينو گفتم...

    پاسخ

    سلام. صلي كلي غصه خورد! اي جي كه تو مهموني نبود كه ذكر كنم كه اون يه عالمه از ما بزرگتره! منم از هانيه هه خوشم مي ياد! باحاله! توي يه جهان ديگه صلي و عبدو با هم آشنا نمي شدن. شايد توي يه چهان ديگه صلي اي وجود نداره كه با عبدو آشنا بشه. توي يه جهان ديگه كلا صلي و عبدو دو تا مدرسه متفاوت مي رن...توي يه جهان ديگه عبدو هيچ وقت ساعت صلي رو نمي گيره...توي يه جهان ديگه....