3 مرداد 1000 روز بعد از مرگ قيصر امين پور بود . تولد باربي !!!
سلام
وسطاي متن اومدم بگم كودك درونت گم نشده. فقط دلش مي خواد باهات قايم موشك بازي كنه!همين.
بعد ديدم آخر نوشته ات دست به كمر شده و ...
ياد واكسن كلاس اول دبستان افتادم .
شب كه اومدم خونه جاي واكسنم داغ شده بود و داشت آتيش مي گرفت و من هم به اين تنيجه رسيدم كه قسمت بالاي بليزم رو با قيچي ببرم تا باد بخوره به دستم و جاي واكسنم اينقدر نسوزه !
لباسم تا به تا شده بود ، يه دستم آستين داشت يه دستم نداشت !
(تصور كن !)
يك بار هم در دوران طفوليت(شايد 3-4 سال ) ، شب چهارشنبه سوري يكي از مانتوهاي مامانم رو كه خيلي ازش خوشم ميومد ورداشتم و طي يك عمليات موذيانه رفتم يك كنج و با قيچي به جون مانتوي بيچاره افتادم .
مي خواستم كوتاهش كنم تا خودم بپوشمش !صداي ترقه از يبرون ميومد و من با شور و هيجان مانتو رو كوتاه مي كردم . ووووووويييييي ! چه عشقي كردم اون شب خدااااااا ....
پولي ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا تو رفتي ريختن سر من بردنم واكسن بزنم !!!!!
هر چه قدر هم كه جيغ زدم..
فرار كردم.....
قايم شدم....
در اتاق رو قفل كردم ...
بازم كار خودشونو كردن ...
تو نبودي ازم دفاع كني !!!
پووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولي