وبلاگ :
من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
يادداشت :
براي همسفرانم.
نظرات :
3
خصوصي ،
98
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ضحي
آهان....تازه موضوع رو فهميدم......مثل صحنه هاي آروم فوتبال بود...پلي و عارفه رفته بودن....منم با قيچي و عبدو مونده بودم....حوصله ام سررفته بود....رفتم دنبال پلي...همه اون جا بودن....صلي ....سنا...فروز....سپيده....و دايي جون.....و يه فرد ديگه.....همه چيز مبهم بود......تاريك بود....هوا سرد بود....و من گشنه.....صدايي از توي راهرو اومد.....سريع چراغ هارو خاموش كرديم...همه چيز آهسته بود...ترس وحشت......همه چيز ساعت ها طول كشيد...من خيلي حرف زدم....خيلي مسابقات وحشتناك و خطر ناكي رو اجرا كرديم...كه اينبروفسكي هم دهانش باز مونده بود.....من حرف مي زدم از همه جا از برخورد يه مرد با ديوار.....از ......خودم...و فروزان ...صلي بهانه مي گرفت......وبالاخره رفت...رفت و ديگر باز نگشت....ترس ....وحشت.....مسابقات....وحشتناك...همه وهمشون.... واقعي بودن.....همشون ترس آسا...همه شون خنده دار.....كه ....
پاسخ
اول تو و عارفه رفتين بعد من اومدم...!