• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : يادت هست؟!
  • نظرات : 10 خصوصي ، 46 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    و پشت حوصله ي نور ها دراز كشيد

    و هيچ فكر نكرد

    كه ما ميان پريشاني تلفظ در ها

    براي خوردن يك سيب

    چقدر تنها مانديم

    پاسخ

    بزرگ بود و از اهالي امروز بود و با تمام افق هاي باز نسبت داشت و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد صداش به شكل حزن پريشاني واقعيت بود و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد و دستهاش هواي صاف سخاوت را ورق زد و مهرباني را به سمت ما كوچاند. به شكل خلوت خود بود و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را براي آينه تفسير كرد و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود و او به سبك درخت ميان عافيت نور منتشر مي شد هميشه كودكي باد را صدا مي كرد هميشه رشته ي صحبت را به چفت آب گره مي زد براي ما ، يك شب سجود سبز محبت را چنان صريح ادا كرد كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم و مثل لهجه ي يك سطل آب تازه شديم و بارها ديديم كه با چقدر سبد براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت ولي نشد كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند و رفت تا لب هيچ و پشت حوصله ي نور ها دراز كشيد و هيچ فكر نكرد كه ما ميان پريشاني تلفظ در ها براي خوردن يك سيب چقدر تنها مانديم.