نمي دونم چي بگم ، بگم كه باز ميشه بچگي كرد وقتي توي دبيرستان وقتي براي بچه بازي هاي ما نيست ، بگم اون سمت خوبه وقتي هيچكي دوسش نداره ، نمي دونم بايد ناراحت باشم يا قدر يه ماه باقي مونده رو بدونم ولي اينو خوب مي دونم كه دلم براي دلتنگي هاي همين روزها كه به نظر تلخه تنگ ميشه ..............
منم ديوونه شدم!
چرا آن نيستي؟؟؟
منو عبدو آنيم...پووووووووووووووووولي..
عين بز دودلم كه برم ي نم....پوووووووو
حالا بذار جوابش بياد...
باورت ميشه تصورش براي من عذابه؟؟بايد برم توي فضايي كه هيچكي رو نمي شناسم بگم مياي بامن دوست بشي؟؟؟از اين كار متنفرم..
انگار همين ديروز بود كه توي حيات دبستان يه دختري رو ديدم كه يه عينك نسبتا بزرگ داشت و منم يه نمه ازش ترسيدم...
انگار همين ديروز بود...دختر عينكي من...
مشكل اينجاست كه ديگر كنارش ناهار نخواهي خورد...
نماز نخواهي خواند...
سر باراكا دعوا نخواهي كرد...
اصفهان و فشم و كاشان را همراهش نخواهي رفت...
گريه اش را نمي بيني كه بخواهي برايش گريه كني....
با خنده اش نخواهي خنديد...چون خنده اش را نمي بيني...
در آغوشش گريه نخواهي كرد...ديگر آنقدر دستش را محكم فشار نمي دهي كه فريادش به آسمان رود...چون ديگر 8 ساعت تمام كنارش نيستي....
توي هيچ كوپه اي باهم شيطاني نخواهي كرد...چون سفر ديگري در پيش نيست...
ديگر ساعت ها در پاي تلفن برايش حرف نمي زني....تنها ساعت ها در پاي تلفن به هم مي گوييد...خوبي؟
اين ها از بي معرفتي باد است...فرقي نمي كند...چه قاصدك باشي...چه مارمولك...يا گمت مي كند يا فراموش....
(چه جوري توقع داري گريم نگيره؟؟؟زار نزنم؟؟دلم هواي پريدن بغلتو نكنو؟؟؟دلم برات تنگ نشه؟؟براي ...پولي من نمي تونم....)