• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : در كوي بي نشان ها...
  • نظرات : 8 خصوصي ، 53 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مشكل اينجاست كه ديگر كنارش ناهار نخواهي خورد...

    نماز نخواهي خواند...

    سر باراكا دعوا نخواهي كرد...

    اصفهان و فشم و كاشان را همراهش نخواهي رفت...

    گريه اش را نمي بيني كه بخواهي برايش گريه كني....

    با خنده اش نخواهي خنديد...چون خنده اش را نمي بيني...

    در آغوشش گريه نخواهي كرد...ديگر آنقدر دستش را محكم فشار نمي دهي كه فريادش به آسمان رود...چون ديگر 8 ساعت تمام كنارش نيستي....

    توي هيچ كوپه اي باهم شيطاني نخواهي كرد...چون سفر ديگري در پيش نيست...

    ديگر ساعت ها در پاي تلفن برايش حرف نمي زني....تنها ساعت ها در پاي تلفن به هم مي گوييد...خوبي؟

    اين ها از بي معرفتي باد است...فرقي نمي كند...چه قاصدك باشي...چه مارمولك...يا گمت مي كند يا فراموش....

    (چه جوري توقع داري گريم نگيره؟؟؟زار نزنم؟؟دلم هواي پريدن بغلتو نكنو؟؟؟دلم برات تنگ نشه؟؟براي ...پولي من نمي تونم....)

    پاسخ

    تو نمي دوني اگر من روز و شب گريه کنم ممکنه چشم هام ضعيف تر از ايني بشه که هست....که بنشينم و اين جا زار بزنم...که ديگر نمي تونيم کنار هم باشيم....که ديگه نمي تونيم کارهايي رو بکنيم که يه روزهايي با هم ديگه کرديم؟! ........................................