سلام ..!
خوبي ؟ خوبم .
ايتدا يك لعنت درست و حسابي مي فرستم به اينترنت كم سرعت !
بعد هم ميگم قالبش معرکه بود ! کد موزيک صداي بارون هم مي خوام !
قالب وبلاگم منو وادار كرد تا به پرادو فكر كنم . به پرورشگاه . به 9/9/99 و خيلي چيز ها !
منم دلم ماه مهر مي خواد . خيلي دلم ماه مهر مي خواد . خيلي خيلي دلم ماه مهر مي خواد .
پارسال از سوم راهنمايي متنفر بوديم . حالا از دبيرستان !
اين دنيا در حد بز بي رحمه !
بابا ، جونِ عزيزْْ جانت اينقدر حرفاي غم انگيز ناكانه نزن دل من آتيش ميگيره
پو كوچولوي مهربونم ....
پولي من هم الان خيلي ناراحتم كه راهنمايي داره تموم ميشه ، منم يه عالم خاطره دارم تو تك تك جاهاش ... ولي هنوز تموم نشده كه ...... تا 24 خرداد باز همديگه رو مي بينيم
بيا لااقلا تو اين چند روز كم خوشحال باشيم و لذت ببريم ...
تازه بعدا هم برميگرديم خاطراتمونو تداعي مي كنيم ...
راستش تصور اينكه زنگ هاي تفريح بايد تو يه حياط ديگه قدم بزنم دلمو خووووووووووووورد مي كنه ...
من دلم براي روزهايي كه گذشت تنگ شده ...
من نمي خواهم قبول كنم كه زندگي در گذر است ، من ديگر حالا را نمي خواهم ، چون هر چه مي گذرد از سوم دوره بيست خاطرات كمتري به جا مي ماند ....
چرا انقدر زود همه چيز جزو خاطرات شدند ؟
چرا انقدر زود بچه هاي اول راهنمايي به دوم آمدند ، چرا انقدر زود دومي هاي سال پيش به جاي سومي ها آمدند ، چرا انقدر زود قرار شد براي هم خاطره بشيم ، چرا انقدر زود بزرگ شديم كه دلمان براي كوچكي تنگ شد ، چرا انقدر زود بايد بگوييم چرا انقدر زود دير شد ؟
من دلم اول مهر مي خواد ، من دلم عيد غدير مي خواد ، من دلم دهه ي فجر مي خواد ، من دلم اردوي اصفهان با قطار مي خواد ، من دلم برو بچ سومي رو مي خواد .....
ديروز رفته بوديم راه آهن ، به ستون زير تابلو نگاه كردم ديگه نه صدايي از بچه هاي سوم مي آمد نه خبري از سيب و هلو بود ، شلوغ بود امي شلوغي آن شب كجا و شلوغي ظهر ديروز كجا .......
دلم مي خواهد اندازه ي تمام خاطرات شيرين و تلخ گريه كنم ...
خواننده ي عزيز پايان نزديك است ...
پايان نزديك است ...
هي ... دنيــــــــــــــــــــــــــــــــــا ...
ببين كارم به كجا رسيده كه نه تنها منت شاگردامو مي كشم، تازه واسم تاقچه بالا هم مي ذارن و شرط و شروط سر هم مي كنن(اي خداااااااااااااااااااااااااااااا)
مي خواي تنهايي بنويس، يا دو تايي بنويسين! من ديگه مغزم كار نمي كنه... فقط با اين تيتر بنويسين:
«آغاز يك پايان يا پايان يك آغاز»
يه همچين چيزايي ديگه......
پي نوشت: باز خوبه تو و هدي فقط موهاتون سفيد شده، من كه الان كچل كچلم....
دقت نكردي يه چند وقتيه روسريمو سفت سفت مي بندم؟
سلام!
دلم گرفته دلم زيادي گرفته.
كمك كنين.
به اون مليكا بگو: مگه دستم بهش نرسه!!! يه آشي براش بپزم كه يه وجب روغن روش باشه!
حالا كه ديگه چاره اي نيست، لطفا ازش بپرس چي مي خواسته بنويسه، خودت جاش بنويس و بذار توي وبلاگت تا من برش دارم. ولي به كسي نگو كه تو نوشتي(البته احتمالا بعد از عمومي شدن اين نظر همه خبردار مي شن)
پي نوشت: خدايا منو از دست نشريه نجات بده!!!!!!
هنوز هم از قالب سفيد خوشم مي ياد.
هنوز هم حالم از قالب سياه به هم مي خوره
هنوز هم همان پولي هستم
شك نكنيد...
دوباره سلام،
به مليكا خبر دادي يا نه؟ هنوز كه توي وبلاگش خبري از متن نيست!
راستي برعكس همه من يكي از قالبت خوشم نيومد...
من قالبهاي روشن با رنگهاي ملايم رو بيشتر از قالبهاي تيره و تار با فضاي دلگير و خسته دوست دارم. البته اين وبلاگ خودته و نظر خودت شرطه( باورم نمي شه كه اينقدر مهربون شده باشم!!!! )
راستي از اسم جديدم خوشت اومد؟