سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایستاده ام درست وسط جوانی، 25 ساله‌ام. خامی و کودکی سال‌های اولیه 20 سالگی را پشت سرم جا گذاشتم و حالا اینجایم. تمام دیروز کتاب می‌خوانم و فستیوال می‌بینم و طرح درس می‌نویسم. عکس نامجون را گذاشته‌ام پروفایل گروه تک نفره‌ای که برای ذخیره فایل‌هایم دارم. نامجون پشت تریبون سازمان ملل است و دارد بالا را نگاه می‌کند که احتمالاً اجرای پرمیشن تو دنس پخش می‌شود. چرا این عکس را این قدر دوست دارم؟ نمی‌دانم. شاید چون او هم در میانه 20 سالگی است. یک جایی نزدیک همین جا که من ایستاده‌ام. دلم نمی‌خواهد جای او باشم، دلم نمی‌خواهد جای هیچ کس غیر از خودم باشم. صبح دهم مهر بنشینم پشت میز تحریرم و طرح درس کلاس نگارش بنویسم. گروه تک نفره را باز می‌کنم و می‌نویسم روایت برخلاف خاطره حول یک حادثه نیست، حول یک موضوع است. بعد دوباره کتابم را باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم. می‌خواهم این هفته دوشنبه به بچه‌های کلاس هشتم روایت‌نویسی درس بدهم. گرچه بعد می‌فهمم اول باید خاطره‌نویسی را بگویم. طرح درس را عوض می‌کنم. این قدر روایت می‌خوانم که ذهن روایت‌نویسم فعال می‌شود. نامجون پشت تریبون سازمان ملل بالا سرش را نگاه می‌کند، من تمام سخنرانی سازمان ملل را زنده نگاه کردم. راستش را بخواهید احساس غرور و افتخار هم کردم. ولی افتخار واقعی برایم فردایش بود، وقتی رییس جمهور خودمان پشت تریبون حرف زد و تمام نظم مسخره جهانی را به سخره گرفت. همه‌ی حرف‌های ممنوع دنیا را زد. بعد تازه یادم افتاد چرا برایم مبارزه کردن مهم‌تر از معروف و معروف‌تر شدن است. نامجون می‌تواند دومیلیارد بار دیگر هم پشت تریبون سازمان ملل برود. ولی هیچ‌وقت نمی‌تواند حرف‌هایی خارج از دایره تعیین شده بزند. بعد هم فراموش می‌شود. تاریخ آدم‌هایی که پشت تریبون سازمان ملل حرف زدند را خیلی زود فراموش می‌کند، هضم می‌کند، ناپدید می‌کند. با همه‌ی این اوصاف من این عکس را دوست دارم.

بالاخره از مدرسه بیرون می‌آیم. «آنچه نیروها را خسته می‌کند کار نیست بلکه گیجی و بی‌برنامگی است.» صبح موقع ریختن چای صبحانه یاد این جمله می‌افتم. بعد ایمان پیدا می‌کنم که چرا مدرسه را ترک کردم. خستگی من نه از کار بود، نه از نیروهای بالادستی که دائم گیر می‌دادند. خستگی‌ام از گیجی و بی‌برنامگی بود. چیزی که کسی برایش اهمیت قائل نیست. ساعت 8.15 صبح است و ساعت 9 جلسه دارم. می‌خواهم بعد جلسه بروم و توی خیابان انقلاب قدم بزنم. هات چاکلت بخورم و بالا و پایین بپرم. 25 ساله ام و دقیقا وسط جوانی‌ام ایستاده‌ام. جایی خیلی دورتر از تریبون سازمان ملل اما دارم مبارزه می‌کنم. و زندگی چیست به جز مبارزه...؟


+تاریخ یکشنبه 100/7/11ساعت 8:17 صبح نویسنده polly | نظر

برگه های بچه های کلاس هفتم را صحیح می کنم. از دست مدرسه عصبانی م. کرونا هنوز تمام نشده. عید نوروز دو روز است به سر رسیده و من به خودم قول دادم فقط تا ساعت 6 برگه صحیح کنم و بعدش استراحت کنم که دیوانه نشوم. تفکیک دادن ساعت های کار و تفریح در روزگار مدرسه مجازی غیرممکن ترین کار دنیاست. تا ساعت 6 فقط 4 تا از تکلیف ها را صحیح کردم. می آیم توی وبلاگم تا برای جلسه بعد چند تا خاطره از نوجوانی ام پیدا کنم که برای بچه ها بخوانم. می خواهم خاطره آن روزی را پیدا کنم که برای اولین بار آقا را دیدم. اما متنش بیش از حد ایدئولوژیک است. در این سال های پسا 18 سالگی من پای همان اعتقادات پیشا 18 سالگی ماندم، اما همه چیز خیلی ساده تر و در لفافه تر برگزار شد. نمی دانم این خوب است یا بد. اما این روزها به تفاوت آدم ها، به کمتر بحث کردن و بیشتر کار کردن، به کمتر شعار دادن و بیشتر فکر کردن اهمیت می دهم. مهم نیست.

امروز 24 ساله و یازده ما و چند روزه ام. قریب به یک ماه دیگر 25 ساله می شوم. دلم برای نوجوان تنگ می شود، نوجوانی برایم مثل خانه است. حتی مقتضیاتش، مثل کتاب های نوجوان، مثل طرفداری از خواننده ها بازیگرها، مثل عاشق شدن های موسمی عجیب و غریب. مدام دلم برای خانه تنگ می شود. از دست مدرسه عصبانی ام و این قدر عصبانی م که جلوی کار کردنم را می گیرد. نمی دانم مهر آینده کجا هستم. حوصله مدرسه جدید را ندارم و از مدرسه قدیمی هم خسته و دلشکسته ام. اصلا شاید معلم نباشم، پایان نامه ام را چه کار کنم؟ اگر یکمرتبه وسط این همه کار و گرفتاری ازدواج کردم چه؟ پس کرونا کی تمام می شود؟

خاطره ی روز کنکور را برای هفتم ها جدا می کنم. می خواهم دراز بکشم و سریال ببینم. سریال های کره ای برایم شبیه خانه اند. چون همه شان یک طوری ربط به نوجوانی دارند. اما نمی بینم. مدرسه را چه کار کنم؟ تا سه شنبه می رسم همه ی این برگه ها را تمام کنم؟ در جنگ تن به تن این روزهای کرونا زده پیروز می شوم؟

مهرآینده کجا هستم؟


+تاریخ یکشنبه 100/1/15ساعت 6:15 عصر نویسنده polly | نظر

برای تولد بچه های مدرسه می آیم و این وبلاگ را باز می کنم و یادداشتی که برای 14، 15، 16 سالگی ام نوشتم را برایشان می فرستم. هر بار هم خودم دوباره می نشینم و یادداشت های قدیمی را می خوانم و یادم می افتد سال های زیادی است که برای فلان سنم یادداشت ننوشته ام. امروز 24 ساله ام و برای 19، 20، 21، 22، 23 سالگی ام هیچ یادداشتی نگذاشته ام. ولی هنوز احساساتشان را خوب یادم هست.

19 سالگی برای من، نقطه گذار مطلق از نوجوانی بود. من با 18 سالگی از نوجوانی م دور شدم. اما با 19 سالگی رسماً وارد جوانی شدم. تعلقات نوجوانی ام را رسماً کنار گذاشتم، بسیجی شدم، با دانشگاه دوست شدم. با خیابان انقلاب، با کوچه ادوارد براون، با اتاق 221 دانشکده ادبیات، با علیمحمدی، با تالار ولیعصر ساختمان پورسینا. 19 سالگی م دخترک ساده و مظلومی است. موجودی بزرگ شده در حباب مدرسه های غیرانتفاعی که هنوز نمی فهمد دنیا علی رغم تمام زیبایی هایش می تواند تا چه اندازه بی رحم باشد. 19 سالگی م اعتکاف مسجد دانشگاه است. 19 سالگی م نیمه شعبان جلوی مسجد دانشگاست که لیلا یکمرتبه می آید و از پست دست دور شانه هایم می اندازد و قلبم در سینه م فرو می ریزد و هر بار و هر بار تا مدت ها وقتی مقابل مزار شهدای گمنام می ایستم یاد لیلا می افتم. 19 سالگی م حمیده مهدیار است که نمی فهممش، فایل ساختار جدیدِ بسیج دانشکده را که احساس می کنم خیلی چیز خفن و متفاوتی است نشانش می دهم و به من قاه قاه می خندد. امروز کماوبیش هم سن و سال آن روزهای حمیده ام و اگر کسی چنین چیزی نشانم بدهد شاید قاه قاه بخندم. 19 سالگی م همانِ مسئول اتوبوس جنوب دانشکده ادبیات است. دختر بی نهایت خوش بختی که طعمِ خدمت در بسیج را می چشد. 19 سالگی م اتوبوسی است که بیشتر از ظرفیت ش جا دارد و من مجبور روی پله های در عقبی بنشینم. و چه قدر به آنجا نشستن افتخار می کنم. چه قدر به آن اتوبوس افتخار می کنم. چه قدر خدا دوستم داشته که توانستم یک جای زندگی مسئول آن اتوبوس باشم و برای بچه های آب و آبلیمو بریزم. 19 سالگی م کشف دنیای جدید و آدم های جدید و دوست های جدید است. 19 سالگی م گعده های ولایت فقیه اتاق 221 است. صوت های دکتر غلامی و کتاب ولایت فقیه امام و بحث کردن در مورد حجاب اجباری در گروه های دانشکده و ادبیات خواندن و ادبیات خواندن و پیدا کردن چیزی بهتر از ادبیاتِ خشک و رسمی دانشکده ادبیات. 19 سالگی م همان دخترک توی مسجد دانشگاه است که معلمِ کتابخوانی دبیرستان ستوده می شود و به مامان پیام می زند که من همیشه آرزو داشتم معلمِ کتابخوانی بشوم! و من همیشه آرزو داشتم معلمِ کتابخوانی بشوم حتی اگر هیچ وقت خیلی واضح به آن فکر نکردم.

20 سالگی م با معیارها آن موقع انسان فوق خوش بختی است. ولی سال ها بعد وقتی تمامِ آدم های حاضر در خاطرات آن روزها را از زندگی ام پاک می کنم. دیگر به آن خاطرات نگاه مثبتی ندارم. 20 سالگی م شبِ نیمه شعبان عضو شورای سیاسی بسیج دانشگاه تهران می شود. 20 سالگی م دوستان عزیز و نزدیکی در بسیج پیدا می کند که برایش بهترین و عزیزترین حقیقت های روی زمین اند. کاری ندارم که کمتر از سه سال بعد همه شان را یا بلاک کرده ام یا طوری فاصله گرفتم که دیگر نه من آنها را ببینم نه آن ها من را. ولی در آن نقطه همه چیز بی نهایت زیباست. آدم های بسیج مقدس ترین آدم های روی زمین اند و قرار سه شنبه های کهف الشهدا ترک نمی شود. بعد همه مان می شویم آدم های مرکز بسیج دانشجویی و کنار هم می خواهیم کشور را به تعالی برسانیم. 20 سالگی ام آغاز سخت کار کردن است. آغاز صبح هایی که تعطیلم و کلاس ندارم ولی بلند می شوم و تا هفت تیر می روم که با فلان کس برای کارگروه رسانه مشورت کنم. 20 سالگی م شورای سیاسی است. 13 آبان و 16 آذر گرفتن و کلاس های رسانه نیکی ملکی در تالار ولعیصر، دویدن در هوای آلوده ی مرکز تهران برای رساندن پروژکتور از علیمحمدی به پورسینا. 20 سالگی م اتاق جلسات پورسیناست وقتی برای اولین بار می بینمش و نمی فهمم یک زمانی می رسد که همه ی روزم را در این اتاق سپری کنم. 20 سالگی م انتخابات ریاست جمهوری 96 است. چرخیدن در کافه ها تهران، سردرآوردن از اتاق معاون رییس شورای شهر، گم شدن در خیابان های اطراف پارک شهر، ایستادن روی کله قندی های وسط پیاده رو. 20 سالگی م معلمِ هشتم های ستوده است. 20 سالگی ام طعم خوش معلمی است. رایحه شیرین آن کلاس وسط راهرو، آن جزیره کوچک که پایتخت جهان هستند. شنبه های زنگ اول و آخر و داستان نوشتن و کتاب خواندن و عجب طالع بلندی داشتم که معلم شدم.
20 سالگی ام. خادم اعتکاف دانشگاه است. مسئول گعده های سیاسی جنوب 95، 20 سالگی م اولین رایحه های بسیار کار کردن و بسیار دویدن و خسته نشدن است. 20 سالگی ام خودِ خود دانشجویی است. دانشجویِ انقلابی که دلش برای بهارهای چهارراه مسجد قنج می رود. مهم نیست که بعد از آن چه اتفاقی می افتد. در آن لحظه ها خوش بخت ترین دختر روی زمینم و وقتی کف علیمحمدی نقشه تهران را پهن می کنم و تا ببینم هر کس کجای شهر برود و «نه به روحانی» تبلیغ کند. احساس می کنم بالاخره یک روز می توانم مثل شهدا بشوم. گرچه که نمی شوم. گرچه که بعدتر ها می فهمم شبیه شهدا شدن چیزی از جنس نقشه پهن کردن یا چفیه انداختن نیست. از جنس دیگری است که راحت به دست نمی آید.

و بعد در یک روز بهاری 21 ساله می شوم. و 21 سالگی کوره ابتلائات است. تنهایی و تنهایی و تنهایی. گریه کردن های تمام نشدنی در اتاق جلسات و مسجد. بعد از 8 شب دوان دوان از بن بست عنایت بیرون آمدن. دست های کوچک و مسئولیت های بزرگ. دست های کوچک و سختی های عظیم. 21 سالگی م سرتاسر بسیج دانشگاه تهران است. با 21 دانشکده اش که از خیابان مفتح تا کرج کشیده شده. با مجموعه های وابسته اش که از سردشت تا تهران وسعت دارند. با شوراهای بی نتیجه اش و جلسات تمام نشدنی اش. همه 21 سالگی ام روی صندلی های اتاق جلسات ساختمان پورسینا می گذرد. با آن میزهای داغون و صندلی های داغون تر. آخرین نسلی هستم که آن اتاق جلسات را می بینم. دنیای 21 سالگی م فقط همان پنجره اتاق جلسات پورسیناست که به خیابان باز می شوند و چنار ها مقابلش ایستاده اند و حوض حیاط کافه کراسه زیر پایش پهن شده. صبح ها خلوت است و شب ها پر از ترافیک. آینه اتاق جلسات شب ها آینه می شود. می توانیم خودمان را تویش ببینیم. من همیش سر خسته ام را روی میز می گذارم و هزار بار به واقعیت و هویتم شک می کنم. 21 سالگی م جلسات فرهنگی با شهید است، جلسات شورای سیاسی با پریسا و ظرف و بهشتی، جلسات علمی که هیچ وقت برگزار نمی شود، جلسات آموزش که برای هر بار برگزار شدنش خودم را می کشم و بعد از هر جلسه از عصبانیت نفسم بالا نمی آید. 21 سالگی ام همه ی دعواهای جلسات بازرسی است. وقتی مثل معلم ها عصبانی می شوم و می گویم کسی حق ندارد از در اتاق جلسات بیرون برود. وقتی عطیه توی راهروی ساختمان پورسینا از حال می رود و برای اولین بار در زندگی م به اورژانس زنگ می زنم. همه شان برای 21 سالگی ام هولناک و وحشت برانگیز است ولی برای امروز نه. 21 سالگی م سالِ از پشت ضربه خوردن و زخمی شدن است. سال تلخِ ترین تجربه های تمام زندگی م (حتی تا امروز). سال دروغ های شاخدار و زخم های عظیم. 21 سالگی م سال سقوط است. سال ویران شدن و دوباره ساختن. سال گریه کنان توی همه ی خیابان های تهران راه رفتن. سال سرفه های تمام نشدنی. سال پهلوهای زخمی و دردناک که حتی نفس کشیدن را هم دشوار می کند. آن بین معلم هم هستم. ولی هیچی از آن نمی فهمم. فقط می خواهم همه چیز تمام شود و برگردم سر کلاس درسم. دیوارهای ساختمان علیمحمدی 21 سالگی من را یادشان می ماند. یقین دارم. حتی اگر خودم فراموشش کنم. 21 سالگی م سال آشوب های سردر دانشگاه و جنگ های نیمه شب است. صدای گلوله در خیابان انقلاب، شکسته شدن در دانشگاه، ایستادن مقابل سردر. سالِ جنوب شهید طهرانی مقدم. و من چه طالع بلندی داشتم که مسئول آن اردو بودم.

 

22 سالگی م سال رهایی از درد و افتادن در دردی دیگر است. سال برگشتن به کلاس درس. معلمِ 8 تا کلاس بودن. معلمِ تمام وقت شدن و دیگر دانشجو نبودن. 22 سالگی م سال کشف همه ی نامردی های سال قبل است. سال داستان های جنایی کارآگاهی که فقط در کتاب های و فیلم ها پیدا می شود. سال پیدا کردن دوست های واقعی که در سختی همراهت هستند. سال کافه های دوشنبه ها و درس خواندن برای کنکور ارشد. سال حذف شدن از بسیج تهران و جنوبِ دانش آموزی. سال کتابخوانی و کتابخوانی و کتابخوانی. اولین سالِ تجربه جشنواره تئاتر. اولین سال زندگی کردن با بچه ها، قد کشیدن با بچه، همیشه بودن با بچه ها. و زیبایی که در سرتاسرش کشیده شده ...

و 23 ساله می شوم، 23 سالگی همان سال شهادت حاج قاسم است، سال ظهور کرونا، سالی که معلوم نشد چطور آغاز شد و چطور تمام شد...


حالا 24 ساله ام. دیروز دست کم شش بار به زندان و دادگاه تهدید شد. و دست کم هزار بار با خودم فکر کردم انقلابی و امیدوار ماندن در این روزگارِ کرونا و تحریم و دلار و ... سخت ترین کار جهان است. هزار بار گفتم از حزب اللهی ها متنفرم و مامان تصحیح کرد از حزب اللهی نماها و هزار بار از خودم پرسیدم پس بالاخره کی آن قله های پیشرفت و تعالی را می بینیم که آقا وعده داده بود....؟




+تاریخ یکشنبه 99/4/29ساعت 2:6 عصر نویسنده polly | نظر

برو ای دل من

کربلای حسین

شده قاسم سلیمانی فدای حسین

....


+تاریخ چهارشنبه 99/3/21ساعت 10:27 صبح نویسنده polly | نظر

امروز فهمیدم از خاطرات من در بسیج علاوه بر یک سریال جنایی کارآگاهی با پایان باز، می شود یک درام کمدی با پایان تلخ هم در آورد!

ولی خب من سعی می کنم همه ی آن لحظات را جوری دفن کنم که فسیلش هم به نسل های بعد از این انتقال نیابد!

 

پایان!


+تاریخ شنبه 99/3/17ساعت 1:46 عصر نویسنده polly | نظر

می خواهم به همه شان پیام بزنم و بگویم به درکِ همه ی خاطرات سال های جوانی ام که در همنشینی با شما تباه شد،

من می خواهم از اینجا به بعدش را بدون شما زندگی کنم.

می خواهم از اینجا به بعد توی زندگی ام نباشید، هر بار پیام، هر بار زنگ، حتی هر خبر. من را پرت می کند به آن قسمت زندگی که می خواهم برای همیشه حذفش کنم...

 

پ.ن: این ماجرا به کدام سریال راه می یابد؟


+تاریخ یکشنبه 99/2/21ساعت 12:21 صبح نویسنده polly | نظر

دارم به چی فکر می کنم؟ توی صفحه ی پارسی بلاگ با این فونت ریز. بعد از مدت ها دارم عامدانه آهنگ غم انگیز گوش می دهم و بعد از مدت به دلیل نامشخصی حالم خوب نیست. این حس ها را مدت ها بود فراموش کرده بودم و فراموش کرده بودم که فراموش کرده ام. شده بودم یک آدم منطقی و معمولی و خب اصلا بد نبود.

چند روز پیش سریال کره ای دیدم، سریال قابل توجهی نبود، اما نگاه انتقادگر من به طور کامل خاموش شده بود، دیگر فکر نمی کردم که چرا این قدر این فیلمنامه ایرادی پی رنگی دارد یا چرا این شخصیت ها این قدر غیرطبیعی هستند، فقط به این فکر می کردم که آیا دختر قصه به پسر قصه خواهد رسید یا نه؟ دیگر هیچ چیزی مهم نبود. تمام روز ذهنم درگیر بود. چیزی که فراموشش کرده بودم. اصلا این ماجراهای عاشقانه را خیلی وقت پیش توی یک صندوقچه گذاشته بودم و یادم رفته بود تا چه حد می توانم احساساتی باشم. امروز که اتفاقی برگشتم و آخرین پست های اینجا را خواندم یادم افتاد چه شد که دور خودم عمیقاً دیوار کشیدم. فیلم را که دیدم انگار یکمرتبه همه قسمت های خاک گرفته مغزم شروع به کار کردند. جواب بچه های مدرسه را مهربانانه تر دادم، حتی قلبم چند بار از ذوق تندتر زد. اتفاقی که فکر می کردم دیگر هیچ وقت نمی افتد. حتی یک بار احساس کردم که قلبم در سینه ام پایین افتاد، حادثه ای که وقتی نوجوان بودم روزی چند بار رخ می داد.

چه بر سر من آمده؟ نکند خودم را نهایتاً بین پیچ و خم های زندگی گم کردم؟ آخرین روز قبل از قرنطنیه بچه های کلاس را دعوا کردم. از عشق و عاشقی و توی راهرو جیغ زدن بدم می آمد. از ایستادن و تماشا کردن بیشتر می ترسیدم. از اثرگذاری خودم را قلب های نوجوانشان از قضاوت دیگران از همه چیز! ولی مگر خودم هم همین طور نبودم؟ و حتی شاید بدتر. و مگر با خودم عهد نکرده بودم اگر نوجوان ها هم مثل خودم رفتار کردند درکشان کنم؟ اما دلم نمی خواست از آن معلم های وابسته کن باشم. از آن هایی که حواسشان نیست و چینی نازک قلب نوجوان ها را طوری دست می گیرند که بدون اینکه بفهمند هزار تکه می شود. نمی خواستم از آن دسته باشم. هنوز هم نمی خواهم. ولی بعد از دیدن آن فیلم جوابشان را طوری دادم که نباید می دادم. مهربانانه تر یا شاید عاشقانه تر. پرده ها فرو ریخت و منِ واقعی دوباره خودش را نشان داد. من عاشقِ پیشه نوجوانی، اصلا برای همین ادبیات خواندم.

 

هنوز هم نمی دانم چه چیز درست و چه چیز نیست، همین الان قلبم دارد می زند و اشک هایم می رسد به پلک هایم، از چیزی ناراحت نیستم. حجم محبت سرکوب شده دوباره آمده و رسیده به گلوگاهم. ما آدم ها این همه عشق را برای چه با خودمان به این دنیا آورده ایم که هیچ چیزش درست نیست؟ کجا باید خرجش کنیم؟ اصلا همان بهتر نیست دوباره بخزم توی پیله دیوار کشیده ام و منطقی زندگی کنم؟ سر ساعت! برنامه ریزی شده! جدی! همان چیزی که این چند وقت بودم و بد هم نبود. امروز احساس کردم انگار دریچه های قلبم باز شده، دوباره آهنگ های غم انگیز برایم غم انگیزجلوه کردند! در چند سالی که گذاشت انگار فقط یک ملودی بی معنا بودند. به آرایه های و عبارات توجه می کردم اما به عمق تصویر ها راهی نمی بردم. چون آن حجم عظیم محبت پشت دیوارها پنهان شده بود. چون ناخودآگاه به خودم قبولانده بودم برای سالم ماندن باید سنگدل باشم. اما چند روز پیش دیوارها فروریخت و برای معلم های مدرسه پیام محبت آمیز زدم. برای بچه های مدرسه بی پروا و خارج چارچوب رفتار کردم و گذاشتم هی قلبم فرو بریزد و فانتزی فکر کنم. چند روز دیگر دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد من می نشینم پشت میز کارم و برنامه ریزی شده زندگی می کنم و همه ی نوجوانی و عاشق پیشگی م را پشت دیوارهای زمان پنهان می کنم و تا آخر نمی فهمم چه کاری درست بوده است....

 

 روز معلم یاسمن فایل صوتی بچه ها را شنید و گفت چه مسخره! یعنی می گن تو دریا و کوهی؟ گفتم من اصلا توجه نکردم چی دارن می گن... فقط صداشون رو گوش میدادم...

یادم رفته بود! پاک یادم رفته بود تمام روزهایی که حرف کسانی که دوستشان داشتم را نمی شنیدم چون داشتم به صدایشان گوش می کردم.


+تاریخ دوشنبه 99/2/15ساعت 2:20 صبح نویسنده polly | نظر

این چند وقت این قدر اتفاق افتاد که گفتن ندارد.

و من بالاخره یک روز باید باور می کردم که تمامش دروغ بود.


+تاریخ دوشنبه 97/12/13ساعت 11:15 عصر نویسنده polly | نظر

حقیقت این است که روزهای زیادی به این فکر می کنم که مثل قدیم یک پیامک برایت بزنم و روزهای خوش گذشته را یادآوری کنم تا به روزهای خوش گذشته برگردیم. این مساله به احتیاج دارد که تو کمی احساساتی باشی که نیستی. پس هر گونه پیامک محبت آمیز زدن مسخره کردن خودم است. مثل آن آخرین بار که برایت فرستادم «همیشه دوستت دارم» و تو جواب ندادی. اون پیام پیام مهمی بود. خداحافظی پنهانی درش داشت. یعنی «خداحافظ، از این جا به بعد راه من و تو جداست، از این به بعد حتی نمی توانم به رویت لبخند بزنم ولی یادت باشد که علی رغم این جدایی که لازمه ی زندگی بوده باز هم من تا همیشه دوستت دارم.» و خب در همه ی این روزها هم که طبیعی ست دلم برایت تنگ شود. همان طور که طبیعی است وقتی صدایت را می شنوم نخواهم جلو بیایم و ببینمت.

 

تا حالا در زندگی نشده بود که نخواهم حتی کسی را ببینم. همواره اعتقاد داشتم که برخوردم با آدم ها باید دقیقا برآمده از دلم باشد. یعنی طوری با آن ها برخورد کنم که از اعماق دلم نشات میگیرد. تا مسخره محبتِ نداشته ام نشوند. ولی تا به حال در زندگی نشده بود که به قدری از کسی بیزار باشم که حتی نخواهم ببینمش. حتی نخواهم نگاهم را خرجش کنم. اساسا زیاد از دست کسی ناراحت نمی شوم. ولی دیروز وسط راهپیماییِ عزیز و بارانی 22 بهمن جلوی سردر دانشگاه تهران حتی دلم نخواست نگاهش کنم. و یاد تمام حرف های پشت سر و پیش رو افتادم و نگاهم را خرجش نکردم. مهم نبود. اینکه کسی را نگاه نکنی به مراتب ساده تر از این است که مقابلش بایستی و لبخند الکی بزنی...

 

در هر حال

از صبح اینجا نشسته ام و کتاب های درسی ام را نگاه می کنم و نوشته های ننوشته ام را و به تو فکر می کنم

و دلتنگی

آدم رو فلج می کنه.


+تاریخ سه شنبه 97/11/23ساعت 10:50 صبح نویسنده polly | نظر

اگر بگویم ابراهیم حاتمی کیا نجاتم داد مسخره ام می کنید. ولی واقعا این اتفاق افتاد. من زخمی و خسته بودم. هیچ چیز آرامم نمی کرد. در تمام لحظه ها علی رغم تمام زیبایی های زندگی احساس می کردم که دنیا را بی جهت اشغال کرده ام. بعد چه شد؟ یک روز دیدم مقابل حاتمی کیا نشسته ام و او از نوشته ام که خوانده است حرف میزند. مدام از خودم می پرسیدم چرا او باید نوشته من را بخواند؟ مگر این مردی که جلوی من نشسته حاتمی کیا نیست؟ همان حاتمی کیای بزرگ! همانی که همه قبولش داشتند و من در تمام سال های نوجوانی و جوانی بهش نقد داشتم. همانی که آژانس شیشه ای اش را هزار بار دیدم و دیالوگ هایش را حفظ کردم و برای «چ» و به «به وقت شام»ش توی صندلی های جشنواره فجر فرو رفتم و برای صحنه های هیجان انگیز «بادیگارد» توی تالار چمران دانشکده فنی دست زدم و خندیدم. حالا چرا من اینجا بودم؟ اصلا مگر من که بودم؟ چرا داشتم وقتش را می گرفتم و او به جای اینکه به فکر فیلم جدیدش باشد نشسته بود و راجع به مزخرفات من حرف میزد؟ بعد از آن لحظه ها این قدر حالم بد بود که دلم می خواست توی همان بی آر تی ولیعصر بمیرم. دلم نمی خواست کسی من را ببیند. دلم نمی خواست کسی به من اعتماد کند. دلم می خواست همان معلمِ گمنام کتابخوانی بمانم که جان می کند و فقط از مادرها فحش می خورد که بچه هایشان را منحرف کرده. آن روز توی بی آرتی ولیعصر یاد اولین روزی بعد از مسئولیت افتادم که به علیمحمدی رفتم. دیگر لازم نبود جلو بایستم تا بقیه پشت سرم نماز بخوانند. توانستم بروم صف آخرِ آخر و شما نمی دانید آن ته نشینی چه قدر لذت بخش بود. بعد از آن دیگر دلم نمی خواست حتی لحظه ای دیده شوم. حاشیه ی امنم، دور از چشم آدم هایی که مدام نگاهت می کردند بهترین جای دنیا بود.

اما آن روز بدون اینکه بفهمم چه شده مقابل ابراهیم حاتمی کیا نشستم. آن روزها بدون اینکه بفهمم چرا خانم حداد من را کشاند و معلم کتابخوانی کرد و بهم اطمینان کرد. از اعتماد آدم های متنفر بودم. به هیچ کس نمی توانستم یقین داشته باشم. همه شان بالاخره یک روز زمینت می زدند. این چیزی بود که آدم های بسیج در آن 21 سالگی تلخ یادم دادند. بهت اعتماد می کنیم ولی وقتی ذره ای بلغزی کنارت می زنیم. دلم نمی خواست دیگر هیچ نوعی از بشر به من و توانایی هایم اعتمادی کند که بعدا خدشه دار شدن آن اعتماد بخواهد عذاب روحم باشد. می خواستم آدمِ خودم باشم. خودِ ساده ی معمولی ام.

ولی نشد.

آن روز توی بی آرتی ولیعصر تا پای جان دادن رفتم.

ولی نشد.

و بعد تر با خودم تصمیم گرفتم اگر روزی آدم مهمی شدم و کسی از من پرسید موفقیتت را مدیون چه کسی بودی. حتما تعریف کنم که دوشنبه بعد از ظهر با چند فاصله از ابراهیم حاتمی کیا _که هیچ وقت هم قبولش نداشتم_ می نشستم و از اعتمادی که او به جوان ها می کند حظ می کردم. بعدتر ها اگر آدم مهمی شدم حاتمی کیا را یادم نمی رود، خانم حداد را هم یادم نمی رود و به جوان تر ها اعتماد می کنم. کارهای بزرگ دستشان می دهم تا با آزمون و خطا و بالا و پایین درستش کنند و به خودشان باور پیدا کنند.

شاید برای همین است که وقتی دیشب؛ دوباره همان بحث های احمقانه ی تکراری سر باز می کند فقط سکوت می کنم. انکار نمی کنم که قلبم درد می گیرد. انکار نمی کنم شب با درد خوابم می برد. حتی انکار نمی کنم که از عصبانیت تمام بدنم می لرزد. ولی وقتی به خودم می آیم همه چیز از نظرم مسخره است. چه دلیلی دارد یک نفر (که مثلا یک زمانی دوستم بوده) راه بیفتند و هر جا دستش رسید برای من بزند؟ این یا از بیماری است یا از حسادت. وگرنه که نه من آدم مهمی هستم نه سر راه او ایستادم. ما فرسنگ ها باهم فاصله داریم. قلب هایمان هم فرسنگ ها باهم فاصله دارد. انکار نمی کنم که هنوز هم که این ها را می نویسم درد تمام وجودم را می گیرد. انکار نمی کنم آن روز که رفتم علیمحمدی دلم برای در و دیوار پر کشید و از آن هم غربت دلم گرفت. خودم را آرام کردم که این در و دیوار من را یادشان نرفته و نمی رود. تمام تنهایی ام را یادشان می ماند. حالا هر کس هم که می خواهد من را منزوی کند و از اینجا بیرون بیندازد. مگر دیوارهای علیمحمدی فراموش می کنند؟ هیچ وقت یادشان نمی رود و زین جهان گذرا همین مختصر اشارتی ... ما را بس...

راستی این را هم بنویسم. که «منزوی» کیست؟ چه قدر یادآوری حرف هایشان حالم را بد می کند. دلم می خواهد تمام زندگی را بالا بیاورم. ولی دیگر مهم نیست. یکسال گذشته. گذشتن یک سال از حادثه مسخرگی اش را بیشتر می کند. و من می توانم با عصبانیت به همه اش بخندم.

 

حالا اینجایم. نشستم و لیست های کلاسم را مرتب می کنم و گیج شده ام. اما آدم خودم هستم و مهم نیست خاطرات خوبم در بسیج دانشجویی هیچ گاه هپی اند نشدند.


+تاریخ شنبه 97/11/20ساعت 10:24 صبح نویسنده polly | نظر