سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به گمانم بهشت به جایی می گویند که در آن برای خیلی کار ها وقت داشته باشیم....

این دنیا زیادی آدم ها را گرفتـــــــــار می کند....


+تاریخ سه شنبه 90/9/22ساعت 9:16 عصر نویسنده polly | نظر

کاش کسایی که دوسشون داریم مشمول زمان نمی شدن. هیچ وقت!

پ.ن: کاش.


+تاریخ شنبه 90/9/19ساعت 9:44 عصر نویسنده polly | نظر

دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم

امروز او ما را...

فردا...؟!

پ.ن:   نمی نویسم. می خواهم ببینم دل نوشته هایم برایم تنگ می شود یا نه...


+تاریخ چهارشنبه 90/9/16ساعت 5:51 عصر نویسنده polly | نظر

باشد قرارمان برای سینه زدن جنت الحسین...

دنیا برای سینه زدن جایمان کم است....

.

.

.

پ.ن: اگر قرار بود بود همیشه آرام و شیرین باشد که اسمش دنیـــــــــا نبود....


+تاریخ سه شنبه 90/9/8ساعت 9:10 عصر نویسنده polly | نظر

یک عالمه آدم با خنده های صاف شادمانه بهم لبخند می زنند. همشان شکل همند! فقط مدل موهایشان تفاوت می کند. و گاهی لباس هایشان ولی معمولا طرح لباس همه شان یک قلب مشکی مگسی تو پر است که با مدادم می کشم.

قبلا ها یاد گرفته بودم برایشان گردن هم بکشم ولی میان حرکت های دستم انگار نمی گنجد کشیدن گردن. آدم های خنده روی همیشگی ام می شوند یک دایره صاف و مرتب که جان می دهد برای تعریف و تمجید معلم های هندسه. به علاوه ی دو تا نقطه و یک خط صاف که دهانش است. هیچ کدامشان بینی ندارند! این یک قانون است! در دنیای نقاشی هایم هیچ کس نفس نمی کشد!

دلیل خاصی ندارد این قانون! ولی همان بهتر که خفقان نمی گیرند در هوای این دنیا!

می شوند یک بلوز کوچولو و دو تا پا که که بغل های شلوارس دو تا جیب دارد. مثل همه ی شلوار لی های یک شکل و یک مدل خودم. و مثل همیشه می شوند حاصل بی حوصلگی های من وقتی بیشتر از همیشه دلم می خواهد یک دایره خیلی صاف و صوف را که گوشه دفترم کشیده ام به یک آدمک خنده رو تبدیل کنم.

همشان خیلی شادمانه توی دفتر های خودم و بغل دستی و پشت سری و این طرفی و آن طرفی بهم لبخند می زنند! مثل همیشه از رو به رو با دست های شق و رق که دو طرفشان آویزان است!

موقع توضیحات چیزهایی که توی مغزم نمی رود می کشمشان تا یادم بماند که هسته ی اتم یک دایره صاف خنده رو با چشم های درشت بود که آرام آرام اوربیتال هایش بر اساس اصل طرد پائولی پر می شدند. تا یادم بماند مجموعه منظم مثل یک صورتک خنده رو است که از اجزای مختلف تشکیل شده که هر کدام کار مشخصی دارند و هدف هر کدام نه تنها موجب اخلال در هدف اصلی مجموعه نمی شه بلکه در جهت اون حرکت می کنه. تا یادم بمونه همه ی اجزای مجموعه صورتک خنده روی من دست به دست هم می دن تا به صورتک آن طرف صفحه ی کتاب دینی لبخند بزنند...

همیشه هم به دادم می رسند. زمانی که در کسالت آور ترین کلاس تاریخ نشسته ام. یا زمانی که کم مانده گریه ام بگیرد به خاطر اینکه بعضی حفظ کردنی ها بعد این همه مدت توی مغزم نمی روند یا زمانی که بیشتر از همیشه دلم می خواهد یک نفر یک خنده از ته دل نثارم کند یا حتی وقتی که تنها دلم می خواهد یک دایره صاف صاف بکشم...

یادگاری های دست نخورده ی دنیای حقیقی و واقعی خودم هستند. همانی هستند که باید باشند. بدون کم و زیاد. بدون هیچ دست خوردگی ای!

و همیشه از یک گوشه ای برایم لبخند می فرستند...

همیشه....


+تاریخ سه شنبه 90/9/1ساعت 6:49 عصر نویسنده polly | نظر

گفت: بگو دیگه....

چشمان منتظر چهار همگروهی دیگری به من دوخته شد. من چند قدم آن طرف تر ایستاده بودم و در همان آن به نتیجه رسیدم که اصلا دلم نمی خواهد بگویم.

گفتم: یادم نیست....

ضحی گفت: چرا یادت نیست بابا... همونی که می گفت صبح و اینا...

منتظر نگاه کرد.

با خودم تو خیالم دست خط خانوم سید موسوی را تصور کردم که جمله من را نوشته است.

نگاه کردم. لب هایم را به هم فشردم.

دوباره گفت: خب بگو دیگه....

دلم نمی خواست بگویم اصلا احساس می کردم اگر دهانم به گفتن آن جمله باز شود آن قدر صدایم بلند می شود و که پرده ی گوش همه را نابود می کند و حالا بیا و درستش کن.

میرزایی گفت: بابا پلی همونی که نغمه نوشته بود... نوشته اش رو گذاشتی لای دفترت....

چند قدم عقب رفتم و آماده ی فرار کردن شدم. چرا هیچ کس متوجه نمی شد دلم نمی خواست دهانم را باز کنم؟

گفتم: یادم نیستش...

خیلی خوب هم یادم بود اتفاقا. کلمه به کلمه اش را!

گفت: یعنی چی که یادت نیست... خب بگو تا بنویسیمش دیگه...

دوباره دست خط خانوم سید موسوی توی ذهنم آمد. اگر می گفتمش می نوشتش و خیلی خوب می شد ها....

نگاه کردم. با بی قراری گفتم: خب یادم نیست...

هر لحظه دنبال روزنی برای فرار کردن می گشتم. چرا همه این طور خیره شده بودند؟ یعنی یک جمله گفتن من تمام مشکل این جمع بود؟

ضحی گفت: فک کن بابا پلی.... خیییییییییلی قشنگ بودش....

امیدوار بودم ضحی و میرزایی جمله را یادشان بیاید.... واقعا هم قشنگ بود خب ....

گفتم: خب آخه یادم نمی یادش....

می توانستیم روی یک چوب بگذاریمش... خیلی خوب می شد ها....

گفت: حالا این همه لوس کردن نداره که... یه جمله می خواد بگه ها....

دست خط خانوم سید موسوی روی یک مقوای قرمز توی ذهنم دود شد رفت هوا....

از یک طرف ناراحت شدم. اصلا چرا این قدر خودم را لوس کردم؟ یا اصلا مگر نگرانی برای پرده گوش مردم اسمش لوس کردن است؟

 از طرف دیگر خیالم راحت شد که مجبور نشدم دهانم را باز کنم و به خیال خودم باعث خسارت دیدگی گوش مردم شوم.

بقیه اش را یادم نیست. یا من رفتم. یا ضحی. یا میرزایی. شاید من و میرزایی با هم رفتیم و ضحی ماند. شاید کس دیگری رفت. بالاخره هر طور که بود از زیر آن همه نگاه خیره در آمدم.

و خیال می کنید تمام شد؟

.

.

به گمانم هنوز هم زیر نگاه خیره آن جمع ایستاده ام و با خودم فکر می کنم که چرا همیشه فراموش می کنم زمانی که درش هستم دیگر هیچ وقت تکرار نمی شود.

حالا بشین و تا می خواهی جمله بنویس... تا می خواهی کاغذ سیاه کن... می خواهم ببینم به کجا می رسی دخترک فراموشکار....


+تاریخ جمعه 90/8/20ساعت 6:47 عصر نویسنده polly | نظر

صبح یک جمعه بارانی:

چند روزی است باران می بارد. پشت سر هم. روزهای بارانی دلگیر اند. ولی دلم نمی خواهد تمام شوند. دلم می خواهد باران ببارد همین طور پشت سر هم... یکریز... بی وقفه...

انگار خیلی خوشم می آید که دلم گیر باشد!

خوشم نمی آمد که اینجا ننشسته بودم.

صبح یک جمعه بارانی:

خیلی خیلی زودتر از همیشه از خواب بلند می شوم تا باقی مانده ی وسایل اتاقم را جمع کنم. پیچ های تختم را باز می کنم. آشغال باراکا های چسبانده شده به میزم را می کنم و میگذارم تو وسایلم. مامانم بیخود آشغال جمع کن صدایم نمی کند.

از در و دیوار و آسمان و زمین عکس می گیرم... بیرون صدای باران می آید....

صبح یک جمعه بارانی:

در حالی که خودم را نازنین صدا می کنم. می بینم که طنین نازنین هایم به در و دیوار خالی می خورد و برمی گردد. راستی نازنین که من نبودم... بودم؟

صبح یک جمعه بارانی:

خودم را از میان خانه جمع می کنم. سه سالگی ام را... چهار سالگی ام... پنج سالگی...شش سالگی ام، هفت سالگی ام را از کنار درخت توی کوچه برمی دارم. خط نگاه هشت سالگی و نه سالگی ام را از روی دیوار ها پیدا می کنم. خنده های ده - یازده سالگی ام طنین می اندازد میان پرده گوشم. دوازده سالگی ام ورجه وورجه می کند سیزده سالگی ام خانه را گذاشته روی سرش. را جلوی آینه پیدایشی کنم. همان موقع که مانتوی قدیمی راهنمایی را می پوشم و جلوی آینه می روم و می بینم که هنوز هم چه قدر شبیه آن دخترک صبح های چهارشنبه هستم... چهارده سالگی ام را توی اتاقم پیدا می کنم... میان دست نوشته هایش... 15 سالگی ام هم مواظب است دست هایش موقع باز کردن پیچ های تختمزخم نشود و یادش نرود که چه قدر پوستر چسبانده شده روی در اتاق را دوست داشت...

صبح یک جمعه بارانی:

تنها یادگاری ام را می گذارم توی کیف دستی ام. بهش می گویم. چه سفر هایی که با هم نرفتیم نازنین. رنگش رفته است.

این را جلوی پنجره موقع فیلم گرفتن از حیاط گفت.خواستم منظره همیشگی ام از پشت پنجره را ثبت کنم!

همان موقع به خودم گفتم که یکسال از مشهد می گذرد.

بهش می گویم: ما با هم مشهد هم رفتیم ها.... یادت هست؟

صبح یک جمعه بارانی.:

میان چند دیوار خالی نشسته ام و انگشت هایم را کیبورد این طرف و آن طرف می برم...

و بار ها با فشردن یک k یک H یک C و یک k  دیگر و یک D  و باز هم یک k.

می نویسم...

نازنیـــــــــــــــــــــــــــــن.....

صبح یک جمعه بارانی:

هوا سرد است... بوی باران می آید...


+تاریخ جمعه 90/8/6ساعت 8:55 صبح نویسنده polly | نظر

دیشب یادت را گذاشتم جایی گوشه دفترم. بعد هم یادم رفت کدام گوشه ی دفترم بود. وسایلم رو جمع کردم و دویدم توی حیاط.

حیاط تاریک بود. یک جایی میان آسمان گوشه دفترم را پیدا کردم. برای یادت دست تکان دادم... جیغ زدم... فریاد کشیدن... بالا و پایین پریدم....

بی حرکت ماند همان جا همین طور....

امشب دیدم که آسمان سقف ندارد.... فاصله زمین تا آسمان مشخص نیست... آسمان می رود تا جایی که معلوم نیست کجاست... تا یک جای خیلی دور...

گوشه ی دفتر من هم(همان جایی که یادت را گذاشته بودم) یک جایی میان همین آسمان بود.

اینبار از میان آسمان آمد. همان موقع که داشتم بالا و پایین می پریدم پایین آمد. مثل یک نور روشن...

بعد من دنبالش دویدم... دورش چرخیدم... او هم دور من چرخید... با هم بالا و پایین پریدیم.

یادت را می گویم.

بعد که داشتم از در حیاط می رفتم تو. رفت و نشست سر جای خودش...

نورش اما ماند دور و برم. روی موهایم. روی شانه هایم... همه جا نشسته بود...

مثل وقت هایی که از پای تخته می آیی و همه جایت گچی می شود ها...

بعد دوباره گذاشتمش گوشه ی دفترم...

یادت را می گویم.


+تاریخ یکشنبه 90/8/1ساعت 10:11 عصر نویسنده polly | نظر

امروز پنجره کلاس باز بود....

باد می آمد هی صورتم را نوازش می کرد

 و دلم را با خودش می برد....

یادم افتاد.....

.

.

.


+تاریخ چهارشنبه 90/7/27ساعت 10:15 عصر نویسنده polly | نظر

دلم می خواهد یک ملاقات حضوری با دوازده سالگی ام داشته باشم.

بعد از اینکه حسابی سر تا پایش را بررسی کردم، یکی از لبخند های متفاوت این روز هایم را نثارش کنم و خیلی سریع 15 سالگی مان را برایش شرح دهم.

و بعد از هر کلمه ام عکس العملش را پیش بینی کنم.

و به بهت زدگی و گرد شدن هر چه بیشتر چشم هایش قاه قاه بخندم.

بعد هم دستم را میان دستانش بگذارم و این قدر فشار بدم که چشمانش برق بزندو برگردم.

پ.ن: برمی گردم حتما!


+تاریخ جمعه 90/7/22ساعت 7:45 عصر نویسنده polly | نظر