سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدمت سال 89 عزیزم.(می گویم عزیز چون عزیزی)

تو خبر نداری. از همین روزهای سال هایی بود که "8" دارند. یا شاید هم تمام روزهای سال هایی بود که"8"  دارند که خودت هم یکی از خانواده های همین هشتی ها هستی. خیلی دلم می خواست ببینم روزی را که خانواده ی هشتی ها! جایشان را به نهی ها بدهند! برایم جالب بود! تمام شدن یک دهه! بدون این که من این قدر کوچک باشم که متوجهش نشوم!

راستش را بخواهی من هم دختر خانواده ی خودت هستم! انگار فقط توی همین روزهای دهه هشتاد زندگی کرده ام!  حرفم سر خانواده ات و رفتنت و جایگزین شدن 9 به جای هشت های دوست داشتنی نبود. حرفم با خودت بود! واپسین عضو خانواده ی هشتادی ها! سال 1389!

زود رفتی! بدون اینکه آمدنت را بفهمم! بودی. بدون اینکه قدرت را بدانم! فقط می خواستم از تو گذر کنم! به کجا می خواستم بروم. نمی دونم! فقط پاهایم را می کشیدم و سعی می کردم هر چه سریع تر از تو بگذرم. اما تو با سماجت تمام پاهایم را گرفته بودی. من ضجه می زدم. مویه می کردم. فریاد می زدم که پاهایم را ول کنی تا بروم. می گفتم دست از سرم بردار! بر سرت فریاد می زدم. اما تو پاهایم را گرفته بودی و ول نمی کردی. سر جایت نشسته بودی و خونسرد و بی تفاوت فقط مرا نگه داشته بودی! خوب کاری کردی! پاهایم را نگه داشتی. دستانم را بستی! یادم دادی می شود جور دیگری بود. همه چیز همیشه یک چیز نیست. یادم دادی بزرگ شوم! بدون اینکه آدم بزرگ باشم! همه ی این ها را با همین گرفتن پاهایم، با همین سماجتت یادم دادی! راستی چه کسی بود می گفت روش های خشن برای آموزش مضر است؟

یادت هست؟ بعضی روز ها می شد که خنده های بی دریغمان را نصیب هم می کردیم! همین چند وقت پیش داشتم عکس هایمان را نگاه می کردم و می گفتم نگاه کن! چطور می خندیدیم! خنده هایمان بی دریغ بود! بی نظیر بود. بی رقیب بود! به خنده هایمان حسرت می خوردند! یادت هست!

زیاد سرت غر زدم نزدم؟ همین امروز بود که یکی از رفقایمان می گفت: اگر من با فلان کس آشنا نمی شدم چی می شد؟ بهش گفتم: یادت هست وقتی همه می گفتن قسمته قسمته چه قدر عصبی می شدی؟ می گفتی یعنی چی که این حرف ها رو می زنن! حالا فهمیدی که قسمت چیه؟ قسمت اینه که تو با فلان کس و فلان کس و فلان کس آشنا شوی! بدون اینکه خودت بفهمی همان چیزی که برایت بهتر است درست جلوی راهت می افتد!

حالا تو بگو سال 89 عزیزم.(می گویم عزیز چون عزیزی) احساس نمی کنی بعضی اتفاقات که می افتد انگار از قبل قرار بود بیفتند! انگار همان چیزی بود که باید می بود! اصلا چرا دارم این ها را به تو می گویم! می خواستم تقدیر و تشکر به جا بیاورم! چون چه من بخواهم چه نخواهم تو می روی و واپسین روز های بودن با هشتادی هم تمام می شود! این یکی از همان آموخته هایی است که تو یادم دادی! ندادی؟ همه چیز می گذرد! حتی اگر من نخواهم یا آن طوری نباشد که من می خواهم.

می دونی وقتی سیل آدم های دوست داشتنی رو به رویت هستند. قدرشان را نمی دانی. آدم های دوست داشتنی می شوند همان آدم هایی که آن شرلی در تمام روز های عمرش دنبالشان می گشت! خلاصه وقتی همه شان پیش رویت هستند قدرشان را نمی دانی! ولی وقتی باید برای پیدا کردنشان دنبالشان بروی! پیدایشان کنی! قدرشان را می دانی! خودت دیدی! زیاد دنبال همان آدم هایی گشتم که آن شرلی هم دنبالشان می گشت! و خیلی شان را پیدا کردم. دارم آموخته هایت را می گویم. حرف بی ربط نمی زنم!

تازه امروز فهمیدم که چه قدر ما آدم ها بی رحمیم! رفتنت را جشن می گیریم به بهانه آمدن سال جدید! برای همین آمدم که تقدیر و تشکر را از تو به عمل بیاورم. می دونی توی همین 365 روز، خودت یادم دادی که قلب ها نازکند! باید مواظبشان بود! حواسم هست! تو هم که بروی باز هم حواسم هست خیالت جمع باشد.

تو را به خاطر همه روز های خوشت و همه روز های سخت انسان سازت دوست دارم! روز بد نداشتی! روزهایت سخت بودند! سختی شان هم قسمت بود! قسمت بود که سخت باشند و انسان بسازند! این همان قسمتی است که وقتی پاهایم را گرفته بودی متوجهش نمی شدم! حالا فهمیده ام! دیر که نشده است؟

دوستت داشتم واپسین حلقه ی هشتادی دنیای من....

رفتنت هم خجسته باد....


+تاریخ چهارشنبه 89/12/25ساعت 9:1 عصر نویسنده polly | نظر

می دونی چیه؟

این روز ها دیگر صابون لوکس آبی هم بوی صابون لوکس آبی نمی دهد!

حتی دیگر باراکا هم مزه باراکا نمی دهد....!

این روز ها دیگر همه چیز جور دیگری شده...!

حتی صابون لوکس آبی که قرار بود همیشه صابون بماند و باراکایی که می خواست باراکا بماند...

و پلی ای که می خواست پلی بماند...

شاید تو نخواهی بفهمی.....

ولی من می گویم....

می ترسم فردا پس فردا از خواب بلند شوم و ببینم دیگر خودم نیستم....

http://www.2topics.com/group/files/42/11.jpg


+تاریخ سه شنبه 89/12/24ساعت 9:58 عصر نویسنده polly | نظر

انسان ها به یکباره شکسته نمی شوند!

این ماییم که دیر به دیر نگاهشان می کنیم!


+تاریخ سه شنبه 89/12/17ساعت 9:33 عصر نویسنده polly | نظر

می ترسم این قدر بنشینم توی خودم.

و فکر و خیال ها ناجور کنم.

از دست بروم!

وقتی تک و تنها کاری برای انجام دادن نداشته باشی.

می نشینی و فکر های بیخود می کنی!

و می شود همین!

همین که اینجا نشسته!


+تاریخ شنبه 89/12/14ساعت 9:27 عصر نویسنده polly | نظر

امروز حالم خوب است.

حوصله دنیا و مردمانش را دارم.

می دونم اسم این چیزی که راه افتاده توی آسمان مه است.

و این دانه های سفیدی که از آسمان می آیند برفند.

نه یونولیت.

و این موجود نازنینی که توی تنگش این طرف و آن طرف می رود ماهی است.

و این نوری که از پنجره می آید نور بهار است.

امروز صدای اولین ترقه چهارشنبه سوری را شنیدم.

و خوش حال شدم!

می دونم این صدا ها را دوست دارم.

حتی اگر روی اعصابم پیاده روی کنند.

هنوز هم پیام های بازرگانی را بیشتر از برنامه های اصلی تلویزیون دوست دارم.

هنوز هم یک بند دفتر هایم را تمام می کنم.

و یک بند ورق ها را سیاه.

و هنوز هم می خندم.

و هنوز هم راه می روم.

امروز ساق پایم درد می کند.

و نمی دونم چرا یک بیت از شعر رفته توی کله ام و بیرون نمی رود.

امروز حالم  خوب است...

خوش اخلاقم....


+تاریخ پنج شنبه 89/12/12ساعت 5:47 عصر نویسنده polly | نظر

امروز سر رنگ سبز با همکلاسی ام دعوا شد! بیخود داشت توجیهمان می کرد. گذاشتمش به حال خودش باشد!

همین دیروز بود که داشتم بقیه دوستان را نصیحت می کردم که سر و کله نزنید... جر و بحث نکنید...بیخود اعصاب خودتان را خرد نکنید...به نظاره بنشینید...وقتی می دانید کاری از پیش نمی برید چرا می نشینید و دلایل عقلی می آورید! چرا می نشنید پای بحثی که آخر هر کس باز هم فکر می کند حرف خودش درست است؟

گذاشتمش به حال خودش و او هم عصبی شده داشت داد و بیداد می کرد و من لبخند زنان داشتم می رفتم! از دستم عصبانی بود و می خواست با یک حرکت برای توهین به سبز تقدیس شده اش لهم کند. محلش نگذاشتم!

امروز توی تلویزیون رهبر را می دیدم که برای دیدن قرآن بافته شده روی فرش رفته بودند. رهبرمان خوش حال بودند. حتی اگر شما بگویید بافت قرآن روی فرش از ظواهر است و باید به باطن پرداخته شود باز هم برایم مهم نیست! مهم این است که رهبر خوش حال بودند! بعد از مدت ها از چارچوب همین تلویزیون می دیدم که رهبرم خوشحال اند!

حالا آن رفیقمان بنشیند حرف بیخود بزند که سبز رنگ سیدین است! سبز رنگ فلان است! فلان آدم هنور مشخص نشده چه قدر آدم مزخرفی است! داد و بیداد کند با یک حرکت بزند و من را له کند باز هم برایم مهم نیست!

آقا خوشحال اند!

همین مهم است!


+تاریخ دوشنبه 89/12/9ساعت 8:11 عصر نویسنده polly | نظر

عینکم را باید

از روز اول روی چشمانم می گذاشتم

تا روز به روز کم سو تر نمی شدند

تا برای دیدن این همه زیبایی

چشمانم را ریز و ریز تر نمی کردم

حالا که دیگر

روی خوشی از خوش بینی نمی بینم

با خودم می گویم:

کاش عینکم را

از روز اول روی چشمانم می گذاشتم....


+تاریخ پنج شنبه 89/12/5ساعت 9:33 عصر نویسنده polly | نظر

بیا....

بیا....

بیا...


+تاریخ چهارشنبه 89/12/4ساعت 1:22 عصر نویسنده polly | نظر

از دور شدن از اصل مطلب بدم می آید...

نمی دونم از نظر روانشناختی کشیدن شش ضلعی های به هم چسبیده که این روز ها بدجوری معتاد به کشیدنشان شده ام چه معنی ای می دهد! فقط می دانم یک جور جنون است! دلم می خواهد بنشینم و شش ضلعی های کنار هم بکشیم و لانه های زنبوری درست کنم! وقتی این کار را می کنم حس خوبی دارم! شاید از نظر روانشاختی کشیدن شش ضلعی های به هم پیوسته آن هم به صورت دیوانه وار عملی نشانگر وجود اندکی روان پریشی در فرد مذکور است! ولی روانشناسی هر چه می خواهد بگوید بگوید! من از کشیدن شش ضلعی های به هم پیوسته لذت می برم!

شاید همین شش ضلعی ها توی خواب هایم نفوذ کرده اند و خواب هایم یک شکل دیگری شده اند...! مثل گوشه های شش ضلعی های لانه های زنبوری به هم پیوسته ام خشن شده اند! لطافت ندارند. گاهی اوقات موقع کشیدن لانه ها زنبوری ام می فهمم که بعضی از شش ضلعی ها مشخصا کج و کوله اند ولی وقتی از دور همه ی شش ضلعی ها را کنار هم می بینی صاف و مرتبند! خواب هایم هم همین طوری اند در جزییات قر و قاطی اند ولی از دور که نگاهشان می کنی صاف و بی عیب اند! ولی ایراد دارند ایراد جزیی و کلی فرقی ندارد!

گاهی اوقات از کنایه هایم خسته می شوم...

واقعا از همه شان بدم می آید...

شش ضلعی ها منظم اند هیچ پیچدگی ندارند صاف و مرتبند کنار همدیگرند!

گاهی اوقات تعجب می کنم که چرا همه ی مردم شهر گوشه ورق هایشان، روی دیوار ها، روی زمین...همه جا شش ضلعی ها را نمی کشند. حتی اگر نشانه های یک بیماری روانی باشد....

امروز 14 سال و 9 ماهه شدم! وقتی سوار سرویس شدم تازه فهمیدم که امروز 14 سال و 9 ماهگی ام!

این متن پایانی ندارد! چون نویسنده اش خسته است! همان طوری که آغازی نداشته! همان طوری که اول و آخرش ربطی به هم نداشته! نویسنده اش خسته است و چشم هایش را به سختی باز نگه می دارد.... نویسنده اش...نویسنده اش...نویسنده اش....

از کشیدن شش ضلعی های کنار هم لذت می برم!


+تاریخ چهارشنبه 89/11/27ساعت 9:19 عصر نویسنده polly | نظر

من می خواهم به عنوان یک دانش آموز کلاس پنجم دبستان بایستم پشت نیمکت های چوبی دبستانم و فعل رفتن را صرف کنم! به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان نمی دانم که رفتن مصدر است و اگر نون آخرش را برداریم. می شود بن ماضی. ماضی یعنی گذشته! گذشته یعنی هزار سال پیش تا همین لحظه پیش. گذشته یعنی همان چیزی که گذشت! داشتم به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان فعل رفتن را صرف می کردم!
رفتم...رفتم...رفتم...رفتم...باز هم رفتم....باز هم می روم...باز هم خواهم رفت...
به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان نمی دانم که می روم مضارع اخباری است! (شاید هم مضارع التزامی! فرقی می کند از نظر شما؟) و من دارم فعل رفتن را صرف می کنم! نه "برو" را...! به زمانش هم صرف کردن "برو" می رسیم! دانش آموزان پنجم دبستان به احتمال زیاد نمی داند که وقتی "خواهم" اول یک فعل بیاید فعل مستقبل می شود! اگر به بچه های پنجم دبستانی بگویی مستقبل بهت می خندند! نمی خندند؟ تو خودت وقتی یک کلمه خیلی قلمبه و خیلی نامفهوم را می بینی(یا می شنوی!) خنده ات نمی گیرد؟
 داشتم رفتن را صرف می کردم! پس نباید مضارع و مستقبل داشته باشد! باید ماضی باشد! ماضی یعنی گذشته! یعنی هر آن چیزی که گذشته است! هر آن چیزی که سپری شده است!
باز هم به عنوان یک دانش آموز که پشت نیمکت های چوبی پنجم دبستان ایستاده است می گویم:
رفتم....رفتم....رفتم....رفتم.....
به این جا که می رسم درست می بینم وسط جاده خاکی ام. پنجم دبستانی بینوا هر چه نداند لااقل می داند که فعل شش شخص دارد! شش شخص که دو تایش خودت هستی! دوتایش" خودش" هست! و تو دو تای باقی مانده باز هم "خودش" است! در هر حال تو فقط دو بار هستی و" او" چهار بار است! این می شود تفاوت تو و" او"! فهمیدی؟ حالا مخاطب و غایب فرقی نمی کند. مخاطب باشد یا غایب باز هم چهارتایش "او"ست! و فقط دو تایش تو هستی! تازه همان دو تا را هم با "او" تقسیم کرده ای...! وقتی می گویی "ما" یعنی سهم خودت را هم برای "او" گذاشته ای! یعنی تو فقط یک بار خودت هستی چه بسا همان یکباری هم که می گویی "من" منظورت خودت نباشد! این ها را هم همان دخترک(یا پسرک!) پنجم دبستانی که خدمتت عرض کردم هم می داند! این قدر می داند که وقتی می خواهد "رفتن" را صرف کند می گوید: رفتم... رفتی...رفت...رفتیم...رفتید...رفتند....! جمع و مفرد و مخاطب و غایب ندارد! می بینی که این بچه هم با سواد نصفه نیمه اش می فهمد که فقط یکی اش خودش است و پنج تای دیگر اوست! آن وقت تو آمدی اینجا و برای من فعل صرف می کنی؟ رفتم...رفتم...رفتم... این هم شد صرف کردن؟ همش شدی خودت؟
 می خواستم برایت فعل صرف کنم! راستش را بخواهی اولش قصدم صرف این فعل ها نبود! قصدم این بود که بگویم دیشب خواب می دیدم 12 ساله شده ام و نشسته ام و برای 14 سالگی هم مرثیه می نویسم! معلم ادبیاتمان می گوید مرثیه به شعری می گویند که بعد از مرگ کسی نوشته می شود! می خواستم این ها را برایت بنیوسم به جای این همه صرف کردن فعل و قصه گفتن! ولی با خودم که فکر کردم دیدم مرثیه به درد 14 سالگی ام نمی خورد! چون او زنده و سر حال است! و از آن مهم تر می دانی چی فهمیدم؟ فهمیدم که اصلا این چنین خوابی ندیده ام...! اگر هم دیده ام یادم نیست! دیشب خواب معلم ریاضی قدیمی ام را می دیدم! مثل همیشه بود! ولی خواب هیچ دوازده سالگی ای ندیده ام! حتی خواب چهارده سالگی ام را هم ندیده ام! چه زنده اش را چه مرده اش را...!
 می دانی چند روزی است که خسته ام! از درون خسته ام! نمی دونم چرا! فقط می دونم که این قدر خسته ام حال و حوصله ندارم فعل" برو" را که قولش را داده بودم برایت صرف کنم! احساس می کنم استخوان هایم با کوچک ترین فشاری هزار تکه می شوند... جمجمه ام هر تکه اش به یک طرف می رود! معلم زیستمان می گفت که تکه های جمجمه با بافت پیوندی سختی به هم متصل شده اند که امکان جدا شدن ندارد! ولی خب من احساس می کنم! بهم الهام شده که بافت پیوندی سخت جمجمه ام دارد جدا می شود! همان طوری که وقتی دوازده ساله بودم (همان دوازده سالگی که خوابش را ندیده ام) بهم الهام شد که جمجمه "عین" ندارد! شب یکی از روزهای خدا با خواب آلودگی تمام داشتم برای خودم تکلیف هایم را می نوشتم و تند تند استعداد نویسندگی خام و نوجوانم را روی کاغذ می ریختم تا زودتر بروم و بخوابم! همان موقع بود که بهم الهام شد جمجمه عین ندارد! حالا بیا و بگو جمجمه عین دارد! جمجمه نوشتنت هم مثل فعل صرف کردنته! همش رفتم رفتم رفتم....!
 دیدی چطور آسمان و ریسمان را به هم بافتم؟ دیدی چطور این قدر خودم و خودت را پیچاندم که نه خودم فهمیدم نه خودت فهمیدی که چه شد؟ خوب پیچیده ایم ها! دیگر باز هم نمی شویم! قیچی داری؟ می خواهم این بند ها را پاره کنم...!
با این همه پیچیدن و پیچاندن هنوز "برو" را برایتان صرف نکرده ام! بی خیال همه آن شش صیغه و آن همه من و ما و تو و او شما بود! مثل همین متن که نه مخاطبش معلوم است نه نویسنده اش! نه سوم شخصش نه اول شخصش! نه مخاطبش نه غایبش....!
این غایب و مخاطب و مفرد و جمع هم از همان پیچیدگی هاست ها... از همان پیچیدگی هایی که جمجمه را عین دار می کند و ما را این طور به هم می پیچاند؟ گفتی قیچی داری؟ اگر داری بده لازمش دارم....





+تاریخ چهارشنبه 89/11/20ساعت 8:59 عصر نویسنده polly | نظر