سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://upcity.ir/images2/44731538586998203823.jpg

پ.ن: گرچه خانوم سید موسوی می گفت که نمیشه اسم این ها رو "عشق" گذاشت چون عشق بالاتر ازین حرف هاست.....

اگر چه  می گفت که معجزه فقط برای پیامبرهاست، پس راه به راه توی پرورشی رژه نریم و نگیم که دلمون معجزه می خواد....

ولی من به همه ی معجزه ها و عاشقانه های دنیای 17 ساله ام ایمان دارم....

خصوصا این روزها که میان کتاب هایم،

مستقیم به خاطرم ظهور نمی کنید،

ولی من ردپای این اعجاز عاشقانه را میان  گزینه ی این تست ها و خطوط این کتاب ها و جزوه ها،

می بینم....


+تاریخ پنج شنبه 92/5/31ساعت 9:25 صبح نویسنده polly

حقیقت این است،

من با بی خیالی ازش می پرسم که "تلفن کجاست؟"

و او هم در حالی روی مبل نشسته و پاهایش به زمین نمی رسد و من را یادِ بچه گی های خودم می اندازد. با بی تفاوتی و در حالی که سرش را هم از روی بازی موبایلش بلند نمی کند جواب می دهد: "نمی دونم."

 ایشون همان کوچولویی است که تابستان 88 بی صبرانه منتظر آمدنش بودم و فکر می کردم حداقل میلیون ها سال مانده تا سنش به اندازه ای برسد که بتواند حرف بزند، که بتواند مفهومی مثل "تلفن" را درک کند که بالاخره عمرم به جایی قد بدهد که به سادگی ازش بپرسم که "تلفن کجاست؟" _ چون می خواهم به قیچی زنگ بزنم _ و او هم با بی خیالی جواب بدهد:"نمی دونم..."

حقیقت این است که همه ی این مکالمه با کسی انجام می شود که حتی نمی دانستم چه شکلی است، دختر است یا پسر، اسمش چیست، صدایش چه مدلی است، همان کسی که هر روز که پایم رو توی مدرسه می گذاشتم می پرسیدند که بالاخره آمد یا نه؟ و من با اعصاب خردی و کلافگی تاریخ دقیق آمدنش را یادآوری می کردم و سه روز زودتر از روزی که قرارمان بود، آمد و این قدر کوچک بود که گمان نمی کردم هیچ وقت بزرگ شدنش را ببینم...

و همه ی این داستان به اینجا ختم می شود که من با خنده به اسم فامیل صدایش می کنم و او هم اصرار می کند که برایش آهنگ یانگوم را بزنم و احساس می کنم، ده برابر مدت زمانی که صرف بزرگ شدن کرد، برای به دنیا آمدنش صبر کرده بودم.....

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن: سالگرد روزی نزدیک می شود که نمی دانم، از آمدنش خوشحال باشم یا بترسم. این سرماخوردگی ناگهانی وسط تابستان یا یادآوری مداوم اجلاس غیر متعهد ها یا اینکه آن موقع داشت دونگ ئی می داد یا همسایه ی مان که همان روز ها از دنیا رفت... همه و همه ی این مسائل بی ربط باعث می شود که بترسم ... که فکر کنم، حالا یکسال پس از آن شب چه می شود... که همان منی که ساعت 4 صبح از خواب بلند شده بود و یادداشت روزانه می نوشت حالا چه کار می کند؟ اصلا آن "من" آن شب بالاتر رفت، یا دست هایتان را رها کرد و به سقوطش ادامه داد...

همین... :(


+تاریخ پنج شنبه 92/5/24ساعت 7:59 عصر نویسنده polly | نظر

حال خوشی که بعد از دیدن این پیام بهم دست داد،

و لبخند تا بناگوش،

و در رفتن خستگی یک روز درس خواندن،

قابل توصیف نمی باشد :)

ممنونم که هستید... :)


http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/mooon/b7bd3e040bdb0ef3387686f0b5561306.jpg

 

پ.ن: اگر گوشی بنده قابلیتی به نام عکس گرفتن از صفحه ی نمایش را داشته باشد هم، من استفاده ازش را بلد نیستم! بابت کیفیت نامناسب عذرخواهی می کنم.

پ.ن: بابت ریختن این قالب (خارجکی اش می شود تم) روی صفحه ی پیام هایم خیلی بیشتر از یک کمی به خودم افتخار میکنم :دی


+تاریخ سه شنبه 92/5/22ساعت 8:32 عصر نویسنده polly | نظر

من دیوانه شدم.

صبح است و یک چیز اینجای گلویم گیر کرده و می خواهد خفه ام کند. جا برای دویدن نیست. مدام از کلاس بیرون می آیم و میان پشت بام می دوم و دست هایم را به میله های لبه ی بام می گیرم و تکان تکانشان می دهم و یک جایی میان ذهنم "من دچار خفقانم... خفقان..." می خوانم...

حالم بهتر نمی شود. دور خودم می چرخم، بالا و پایین می روم... سرم را زیر شیر آب می گیرم و شعر های حافظ را زیر لب زمزمه می کنم. به حافظ گله می کنم، به حافظ شکایت می کنم، به حافظ پناه می برم، به حافظ افتخار می کنم، به حافظ اقتدا می کنم، سر حافظ فریاد می کشم که "اصلا کدام هدف که هر روز توی شعر هایت می گویی، تلاش کن تا بهش برسی...؟ من هدف ندارم.. من فقط دچار خفقانم... فقط می خواهم این میله ها را بشکافم و از لبه ی این پشت بام پرواز کنم و میان آسمان گم شوم، هدفم همین است... حتی نمی دانم کجا می خواهم بروم، اصلا کدام تلاش پاسخگوی این هدف است وقتی بال ندارم...؟ وقتی هنوز که هنوز است حتی بال هم ندارم...؟"

هوا هنوز میان ریه هایم رسوب می کند. میله ها را تکان تکان می دهم... به پرنده های میان درختان حسرت می خورم... سر حافظ فریاد می کشم و همزمان بهش افتخار می کنم و "کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب..." می خوانم....

من دیوانه شدم حتی اگر از چهره ام معلوم نباشد...


پ.ن: حالم گرفته است. خیلی هم گرفته است. سرم هم در اثر منتظر ایستادن زیر آفتاب برای اتوبوسی که نیامد درد می کند. میان خروار اس ام اس های سیو شده برای اولین بار دنبال تبریک های روز تولدم می گردم. چند لحظه بعد از اینکه پیدایشان می کنم حالم خوب می شود. این قدر که با همین سر دردناک بلند می شوم و توی اتاق بالا و پایین می پرم. از قلانه گفتن های خاله معین و اینکه جرات ندارد روز تولدم را فراموش کند. تا عارفه که پیشنهاد می کند بروم وسط و قیچی که قاطعانه اعلام می کند از حالا به بعد  به عنوان یک دختر عینکی خوش قلب 17 ساله می توانم دست به گاز بزنم و نیکولی که امتحان ها را لعنت می کند که داشت باعث می شد تولد دوست کوچولویش (که من باشم) را یادش برود و منصوره که به شیوه ی دختر خوب بودن همیشگی اش برایم آرزو یک هفده سالگی قشنگ و پر از موفقیت و پر از لبخند خدا را آرزو می کند. و کوثر که خوار خوار هفده ساله صدایم می کند و صدرا که هنوز سر اینکه تولدش را به جای ششم دی شونزدهم دی تبریک گفتم دلخور است و رسمی حرف میزند و میرزایی که می گوید روز تو و لیلای تو و کتونی سیاه من و ریحانه ی زهرا اینا و روز ارتباطات مبارک و کسی که نزدیک های نیمه شب درست زمانی که مطمئن شده بودم یادش رفته پیام میزند و می گوید خیلی اشتباه کردی اگه فکر کردی یادم رفته.و حتی اون نرگول که داشت زیست می خواند و بهم تبریک نگفت ولی از چند روز قبلش برای سالگرد تبلور وجودی ام شمارش معکوس به راه انداخته بود ... و همه ی این واقعیت های قشنگ که باعث می شود حالم خوب شود... که با خودم بگویم که چه قدر خوب است که هستید و دوست من اید.... چقدر خوب است که باشم و با شما دوست باشم... و همین ... و همین...

پ.ن: و شما هم که جدای از همه ی این ها............... :)

 

بعد. ن: درست بعد ازین که این ها را می نویسم! خواهر عزیزم بعد از چند ماه بالاخره کادوی تولدم را می دهد... کم مانده از خوشحالی گریه ام بگیرد.... :)


+تاریخ یکشنبه 92/5/20ساعت 5:53 عصر نویسنده polly | نظر

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...

بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد...

عیدتان مبارک...

عیدیتان کربلا....

:)

یادتونه...؟

برای اون روزا دلم تنگ شده... خیلی زیاد...:(


+تاریخ پنج شنبه 92/5/17ساعت 9:13 عصر نویسنده polly | نظر

دو تا پیام برایم آمده.

اولی اش را "هدی" فرستاده. چند روز پیش، شاید هم خیلی روز پیش. یادم نمی آید، تقصیر این موبایل است که تاریخش میلادی است و من هنوز هم تفاوت بین ماه و روزش را تشخیص نمی دهم. نوشته:

"اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را دشمن، چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود (سوانح العاشق_ احمد غزالی)"

یکی دیگرش هم دیروز برایم رسید. وقتی داشتم برای آینده ی کمی نزدیکم دو دو تا چهار تا می کردم و میان دو دو تا چهار تا هایم از "خانم پرنیان" سوال می پرسیدم و او هم میان جواب هایی که می داد فرستاد.

"به این سایت سر بزن. pixelbook.ir"

می دانستم سایتش چیست، خیلی وقت هم بود ازش فرار می کردم و حاضر نبودم نشانگر موسم را روی لینکش که این طرف و آن طرف می دیدم فشار بدهم و صفحه باز شود. می دانستم همین که صفحه باز شود چه اتفاقی می افتد. اصلا از همان زمانی که معنی الفبای فارسی را فهمیدم همین طور بود.

 

از همان روزی که جشن الفبا گرفتم و سیر معانی از میان کتاب ها به میان سلول های خاکستری ام سرازیر شدند اعتقاد داشتم که کتاب ها برای "من" اند. "من" اولین و آخرین خواننده شان هستم و هر کس که بدون اجازه ی من راجع بهشان صحبت کند یا بخواندشان آن ها را از من دزدیده. از همان روزی که رمان های کودک و نوجوان معانی شان را مقابل چشمانم تسلیم کردند از اینکه ببینم کسی راجع به کتابی که من زودتر خواندمش آن هم بدون اجازه ی من صحبت می کند داغ می کردم، دیوانه می شدم، دلم می خواست محکم بگیرم و تکان تکان بدهمش که" کتابم را پس بده!. داستانم را که فقط برای من بود را پس بده"

وقتی روی لینک پیام خانم پرنیان هم کلیک کردم، فرقی نمی کردم چند ساله باشم یا اینکه چندین روز از جشن الفبایم گذشته باشد. تنها چیزی که مهم این بود که کسانی که از آن کتاب ها عکس گرفته بودند و روی سایت گذاشته بودنشان آن ها را از من دزدیده بودند. اصلا مهم نبود که من همین چند لحظه پیش نشسته بودم و برای آینده ام دو دو تا چهار تا می کردم و برنامه می چیدم، مهم این بود که آنها داستان هایی را که فقط و فقط برای من بودند را دزدیده بودند...

و از آن بدتر، کتاب هایی را خوانده بودند که من نخوانده بودم.مثل همه ی روزهای زندگی ام بابت این حس مسخره نگران خودم می شوم و سعی می کنم مقابل خانم پرنیان آرامش خودم را حفظ کنم و فقط می گویم "وای سایته خیلی دلمو آب کرد..."

دلمو آب کرد؟ دروغه... دلم را آتش زد... دلم را دیوانه کرد... احساس کردم یک نفر نه! چندین نفر آمده اند و بهترین لحظه های نوجوانی ام را که صرف گذارندن کلمه ی این کتاب ها از مقابل چشمانم کرده ام را دزدیده اند... اصلا این ها از کجا خبر داشتند که من بعد از خواندن آن قسمت "قیدار" داغ کرده ام و از ذوق بلند شده ام و اتاقم را قدم به قدم اندازه گرفته ام؟ اصلا چرا این قسمت کتاب به نظر آن ها هم قشنگ آمده؟

ایستاده ام مقابل ظرفشویی و ظرف های افطار را می شورم و بلند بلند با صدایی که میان "فیش فیش" شیر آب محو می شود برای خودم (شاید هم برای شما) دارم از امیرخانی بابت نوشتن "بیوتن" شکایت می کنم. به خودم (شاید هم به شما) می گویم که امیرخانی را هیچ وقت بابت بلایی که سر "ارمیا" آورد و اینکه "مصطفا" را به طور کامل فراموش کرد نمی بخشیدم تا اینکه "جانستان کابلستان" و "داستان سیستان" را خواندم و فکر کردم شاید بتوانم یک ذره از گناهش بگذرم...

بعد یاد دو تا پیامی که برایم آمده می افتم و اینکه "چون کار به کمال رسید عکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود"...

و یاد "رامونا" می افتم و "بودلر های یتیم" و "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" یا حتی "لیف و باردا و جاسمینِ سرزمین دلتورا" و حتی همین "ارمیا" حتی همین "مصطفا". همه ی شخصیت هایی که بر نامشان مرا غیرت بود...و خیالم راحت می شود که زیاد هم وضعم خراب نیست. من فقط ازین که اسم کتاب های دوست داشتنی ام را از دهان کس دیگری بشنوم ( آن هم بدون اینکه خودم آنها را بهش معرفی کرده باشم)"غیرتی" می شدم...

.

.

.

حالا غرض از این همه حرف این بود که به این سایت سربزنید... شاید یک روز مثل من به نام همه ی کتاب ها شما را غیرت بود...

گرچه این روزها ازین مدل کتاب ها خیلی کمتر خوانده ام... :( و این غم انگیزه... خیلی غم انگیز....

پ.ن: به گمونم اگر یه روز کتاب دست نوشته ی خودم رو دست کسی ببینم، بدون اینکه خودم بهش معرفی کرده باشمش.. با همون کتاب چند تا تو صورتش بکوبم و بر نامش مرا  خیلی غیرت بود....


+تاریخ سه شنبه 92/5/15ساعت 10:9 عصر نویسنده polly | نظر

به بزرگی روزهایی که پشت تریبون سازمان ملل می ایستادید و وجودمان را پر از غرور و شعف می کردید.

به اندازه ی همه ی روزهایی که پشت میکرفون های دنیا از حقوقمان و حقوق همه ی مردم دنیا دفاع کردید.1)

خسته نباشید آقای رییس جمهور.

به اندازه ی روحیه ی انقلابی ای که با بیان کردن بی پروای آرمان های انقلاب در وجود کودکانه مان برمی انگیختید.2)

به اندازه ی همه ی شعارهای "عدالت" تان قبل از اینکه حرفی از سیاست، اقتصاد و ...  به میان بیاید.3)

به اندازه ی همه ی قدم هایی که در دورترین نقاط کشورمان برداشته اید.

به اندازه ی شادی همه ی مادران و پدران این سرزمین که در اوج تنگدستی حضور رییس جمهور در خانه های محقرشان را افتخار می دیدند.4)

به اندازه ی همه ی صندلی هایی که در سازمان ملل مقابل صحبت هایتان خالی شد و همه ی فریاد هایی که بر پایه ی ارزش های انقلاب اسلامی برای ملت ستم دیده ی جهان کشیدید و نماینده جهان خواران را پشت در های صحن علنی به خواری کشاندید.

و همه ی افتخاری که در صحنه ی بین الملل در مقابل همه ی صندلی ها ی خالی به ایران و ایرانی بودنتان کردید. 5)

به اندازه ای که قدرت و اقتصاد و سیاست و زرق و برق کشور های قدرتمند غرب مرعوبتان نکرد.

و غربی نپوشیدید و غربی حرف نزدید و به دنبال رضایت کدخدای دنیا نبودید 6)

به اندازه ی فاصله ای که فرمانیه و زعفرانیه و ولنجک و الهیه و ... با نارمک دارد.

به اندازه ی باغچه ی کوچک خانه ای که از رو به رو شدن با دوربین های رسانه ی ملی هراس نداشت. 7)

به همان اندازه ای که لحظه لحظه ی خدماتتان را انکار می کنند.

و به همان اندازه ای که در مقابل توهین های چهار ساله و چه بسا هشت ساله از خود صبر نشان دادید. 8)

به اندازه ی همه روزهایی که  بدون خستگی صبح در تهران، قبل از ظهر در اصفهان، بعد از ظهر در آنکارا، شب در دورترین کشور آمریکای لاتین و صبح فردا در بشاگرد بودید. 9)

به اندازه ی همه چرخ های صنعت هسته ای مان که علی رغم فریاد ها و دویدن های مخالفان پیشرفتمان همچنان در حال چرخیدن است. 10)

به اندازه ی همه ی ساختمان ها و سد ها و پل ها و پروژه هایی که در سرتاسر میهنمان افتتاح کردید. 11)

خسته نباشید.

به اندازه ی همه ی محاسنی که در طول این هشت سال سفید شدند.

و فاصله ی 49 تا 57 سالگی تان که به نوکری این مردم افتخار کردید.

به رسم ادب؛

خسته نباشید...

خدا قوت آقای رییس جمهور واپسین سالهای کودکی و سرتاسر نوجوانی ام....

ahmadi negad

حالا که پسوند "سابق" به عنوان آقای احمدی نژاد اضافه شده و پسوند "منتخب" از عنوان حجت الاسلام روحانی حذف شده به "آقای رییس جمهور" جدید سرزمین اسلامی مان افتخار می کنیم.

و زیر سایه ی الطافی که همواره شامل حال نهضت امام خمینی می شده است  مثل حضرت آقا به آینده بسیار امیدواریم.

و عاقبت یک روز به رییس جمهور واپسین روزهای نوجوانی و سرتاسر جوانی ام افتخار خواهم کرد.

انشاءالله....

hasan rohani

بند های متن برگرفته  از صحبت های حضرت آقا در طول هشت سال خدمت ایشان بود و  بیان نقاط ضعف رو از اونجایی که هممون در بیانشون حرفه ای شدیم رو ضروری نمی دیدم. برای مشاهده بقیه نقاط ضعف و قوت اینجا کلیک کنید.

 1) دیپلماسی همراه با روحیه ی انقلابی

2) برجسته شدن ارزش ها و شعارهای انقلاب اسلامی.

3) طرح شعار عدالت محوری

4) مواجه شدن با واقعیت های زندگی مردم در سفرهای استانی

5) ارتقا جایگاه کشور در عرصه سیاست خارجی/ اعاده ی عزت ملی و ترک انفعال در مقابل سلطه.

6) توقف روند غرب زدگی و غرب باوری در دولت های قبلی

7) بامردم و از میان مردم بودن/ ساده زیستی آقای رییس جمهور

8) سعه ی صدر و تحمل مخالف

9) پرکاری، پشتکار و خستگی ناپذیری

10) دفاع از حقوق هسته ای ملت ایران در برابر زورگویی غرب

11) اجرای گسترده ی کارهای عمرانی خصوصا در مناطق محروم

چون محتوای متن برگرفته از سخنان حضرت آقا ست دلیلی برای مخالفت نمی بینم و به نظرهای مخالف پاسخ داده نمیشه.

پ.ن: ... ایشان با توصیه مردم و مسئولان به بردباری و صبر و شکیبایی افزودند: از خدا می خواهیم که کارهای کشور هر چه سریعتر به پیش برود اما باید توجه داشت که کارهای کلان، طبیعتاً زمان بر است بنابراین نباید توقع داشت که مشکلات اقتصادی و دیگر مشکلات در مدت کوتاهی برطرف شود.


+تاریخ شنبه 92/5/12ساعت 9:34 عصر نویسنده polly | نظر

بزرگ شدم، همه ی کودکی هایم از دستانم لیز خوردند و رفتند. به همان اندازه ای که تو وقت برای کودکی کردن داری، وقتِ از دست رفته دارم. به همان اندازه ای که چادرم روز به روز پای به پای من قد کشیده است. به اندازه ی زوق زوق های کفش هایی که برایم تنگ شده اند.

شاید تو هم یک روز بایستی زیر همین آسمان و به کفش های تنگی که پایت را می زنند نگاه کنی، بعد فکر کنی که چه شد بزرگ شدی؟ چند سال گذشت؟ اصلا این سال ها چطور از میان انگشتانت لیز خوردند رو رفتند؟ اصلا مگر چه قدر می گذرد از آن شبی که خواب دیدم باهم میان راهرو های مدرسه ی راهنمایی دنبال گمشده ی من می گردیم؟

می دونی، شهید علم الهدی 22 ساله بود که به دشت هویزه رفت. حالا من 17 ساله ام و همه ی این روزها به روی شانه هایم سنگینی می کند. من 17 ساله ام و بین آن چیزی که همه هستند و آن چیزی که باید باشم را تمییز نمی دهم. می دونی خونِ شهید علم الهدی با همه ی جوانی اش دشتِ پیر و چند میلیون ساله ی هویزه را مقدس کرد.

بزرگ شدم. بزرگ شدم به اندازه ی همه ی آن کارهایی که دیگر حق انجام دادنش را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم این طرف و آن طرف بدوم و بگویم دنبال چه کسی می گردم. بزرگ شدم به اندازه ای که دیگر نمی توانم بلند بلند شعر عاشقانه بخوانم. آن قدر بزرگ شدم که دیگر صبح ها از خواب بلند نمی شوم و با خوشحالی خواب دیشبم را برای همه تعریف نمی کنم و زیر لب نمی خوانم " صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز، که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم". بزرگ شدم و آرام آرام تفاوت هایم با دیگران مشخص شد... می فهمی؟ من بزرگ نشدم، فقط قد کشیدم. چادر مشکی ام هم قد کشید و چادر نمازم و مانتوهای مدرسه ام.

لابد روز به روز هم قد خواهم کشید، لابد یک روز یک رنگ "جماعت" به روی همه ی زندگی ام خواهم مالید تا خودم را خلاص کنم. لابد یک روز می بینم سنم چندین برابر 17 سالگی ام است و هیچ دشت هویزه ای با خون جوانم سرخ نشده.

حالا سال به سال می نشینم و سنم را منهای 22 می کنم تا ببینم چقدر فرصت دارم. به نظر تو یک روز می رسد که عدد این محاسبه منفی در بیاید؟ به نظرت آن روز باید چه کار کنم؟ شاید آن روز فرشته ها از زمین خبر ببرند که با وجود همه ی آن شب های روشن و تاریک، همه ی آن حرف ها و لطف ها وقتش تمام شد. کودکی و نوجوانی و جوانی اش را تا کرد و در صندوقچه ی زندگی اش گذاشت بدون اینکه ثمره ای داشته باشد. خبر می برند که تمام شد، عدد محاسبه اش منفی در آمد. می گویند 22 سال محرم و رمضان و قدر و فطر و غدیر و  عرفه و قربان دید، اما هیچ ِ هیچ... همه اش را تا کرد و میان صندوقچه ی زندگی اش گذاشت.

و حالا تو، به اندازه ی همه ی روزهایی که گذرانده ام وقت داری، آن قدر که نگران عددِ منفی محاسبه ات نباشی. آن قدر که هیچ وقت مجبور نباشی یک رنگ "جماعت" به روی زندگی ت بزنی تا خودَت را از هر چه "نگاه" است خلاص کنی. این قدر وقت داری که شاید هیچ وقت حتی فکر همرنگ دیگران شدن هم به ذهنت نرسد.

می دونی، هیچ وقت نمی توانم غروب های هویزه را تصور کنم. هویزه همیشه روشن است. مثل جوانی شهید علم الهدی که هیچ وقت غروب نکرد، شهید علم الهدی تا همیشه ی همیشه 22 ساله ماند.

و من 17 ساله ام....

و سال بعدش لابد 18 ساله...

و سال بعدش....

پ.ن: امشب بی خیال همه ی دعاهای خودمان، یادمان باشد کودکان میانمار چطور اسیر دستانی ملعون و سوزانده می شوند. یاد حرمی باشیم که میان یک مشت حرامی است و مدافعانی که برای امنیتش فدا می شوند، یادمان باشید که مردم مصر هر شب در  التحریر و رابعه برای آزادی شان فریاد می زنند و پاسخ شلیک وار می گیرند، یادمان باشد که هنوز هم بمب گذاری ها کربلا و نجف و کاظمین مان را رها نکرده اند... امشب بی خیال همه ی حاجاتمان یادمان باشد که مسلمانان این روزها چه قدر مظلومند، که چه قدر منتظر نبودیم که آقا ظهور نمی کنند....

پ.ن: میان شلوغی های دنیا، چه قدر دلم لک می زند برای یک جرعه مشهد، متشکرم خدای خوبم، متشکرم امام رضای مهربانم، متشکرم جمهوری اسلامی، ممنونم امام خمینی عزیزم، ممنونم شهدای انقلاب و همه ی سال های دفاع مقدس، که مشهد مان بدون هیچ بمب گذاری و شلیک و تروریستی پذیرای زائرانش است...


+تاریخ دوشنبه 92/5/7ساعت 7:7 عصر نویسنده polly | نظر

بهتره برم فنا فی الله شم...

برم و آنچنان زیر دست و پای مردم عاشق و شیدا و شیفته لگد مال بشم که همه ی ارمیا های عالم به حالم حسرت بخورند....

بهتره برم لگد مال شم...


پ.ن: هنوز خیلی سالم تر از ارمیا ام....


+تاریخ دوشنبه 92/5/7ساعت 12:32 صبح نویسنده polly | نظر

یکی از اپیزود های زندگی، سر کلاس ریاضی، روز:

معلممان اعتراض می کند که چرا سوال ها را حل نمی کنیم، نای بلند کردن مدادم را ندارم، دلم می خواهد سرم را بگذارم روی میز و همین طور گوشه ی برگه ام برای خودم نقاشی بکشم. احساس قبل از عید را دارم حس تعطیل شدن و اینکه زنگ آخر چندان اهمیتی ندارد که به خاطرش مدادم را بلند کنم و فرمول تصاعد حسابی را روی برگه ام نگارش کنم! اصلا همان تابستانی که راهی دوم ریاضی می شدم صد تا بدترین ازین مساله را حل کردم! پس حالا دیگر لازم نیست که مدادم را به زحمت بیندازم.

کلاس که کم کم رو به پایان می رود بلند اعلام می کنم که احساس می کنم فردا عید است و از مدرسه که بیرون بروم همه دارند دوان دوان این طرف و آن طرف می روند و لباس و سبزه و ماهی می خرند. معلممان می گوید که سر راه برای خودم یک سنبل بخرم تا حسم کامل شود!

می خواهم سرم را بگذارم روی میز ولی نمی گذارم، همان طور که توی چشم های معلممان خیره شدم و بلند بلند می خندم فکر می کنم که حتما وقتی از این خیابان دولت رد شوم و بروم طرف مترو چند نفر را ببینم که ویلون و سنتور می زنند و درخت ها که شکوفه داده اند که حس من کامل شود...

توی فکر های خودمم که معلم ریاضی با خنده می گوید، "بچه ها امشب افطار برین خونه مریم اینا سبزی پلو با ماهی بخورین!" مثل همه ی اوان زندگی کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم تا ببینم منظورش از مریم کیست! وقتی می بینم همه ی کلاس به من نگاه می کنند و می خندند یادم می افتد که این ها بلد نیستند پلی صدایم کنند!

با بی خیالی می گویم که حیف شد ماه رمضان افتاد وسط عید، وگرنه برای خودم سر راه آجیل هم می خریدم و می بردم خانه. یاد آخرین باری می افتم که ماه رمضان افتاده بود وسط نوروز و من هنوز به دنیا نیامده بودم. همه کلاس باز هم دارند حرف میزنند، حواسم پرت می شود.

چند روز پیش زنگ زده بود و می گفت که نوشته ات غیر واقعی است! موضوعش "نشان دادن عواطف خانم ها در موقعیت مختلف" بود! من هیچ کار نکردم، فقط یک گوشه از خاطراتم را با یک خروار دخل و تصرف به رشته ی تحریر در آوردم و برایش فرستادم! نتیجه این شد که زنگ زد و گفت نوشته ات غیر واقعی است! نمی فهمم! خاطره ی روزهای قبل از عید کجایش غیرواقعی است! خوب است دخل و تصرف هم داشت... وگرنه همان یکذره اش را هم باور نمی کرد...

کلا به هر نوشته ای را که رگه های از خاطرات خودم و آدم هایی که می شناختم داشت ایراد گرفت! اینکه می گویند نویسنده ها شخصیت هایشان را از دنیای واقعی برمیدارند دروغ است! اصلا شاید همه ی داستان های دنیا دروغ است!

معلممان می خواهد مجبورمان کند که یک سوال دیگر را حل کنیم که زنگ می خورد. از مدرسه که بیرون می روم، هیچ خبری از بهار نیست.... هیچ خبری از داستان های غیر واقعی من میان خیابان هم نیست... هیچ خبری از کسی که سنتور بزند... یا چادری که پایم بهش گیر کند هم نیست...

حتی یادم می رود برای خودم سنبل بخرم....

فقط قدم های را تند تر می کنم که زودتر از واقعیات مردم این شهر فرار کنم...

و همین

و همین...


پ.ن: دال عین الف....


+تاریخ شنبه 92/5/5ساعت 3:41 عصر نویسنده polly | نظر