سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایستاده ام درست وسط جوانی، 25 ساله‌ام. خامی و کودکی سال‌های اولیه 20 سالگی را پشت سرم جا گذاشتم و حالا اینجایم. تمام دیروز کتاب می‌خوانم و فستیوال می‌بینم و طرح درس می‌نویسم. عکس نامجون را گذاشته‌ام پروفایل گروه تک نفره‌ای که برای ذخیره فایل‌هایم دارم. نامجون پشت تریبون سازمان ملل است و دارد بالا را نگاه می‌کند که احتمالاً اجرای پرمیشن تو دنس پخش می‌شود. چرا این عکس را این قدر دوست دارم؟ نمی‌دانم. شاید چون او هم در میانه 20 سالگی است. یک جایی نزدیک همین جا که من ایستاده‌ام. دلم نمی‌خواهد جای او باشم، دلم نمی‌خواهد جای هیچ کس غیر از خودم باشم. صبح دهم مهر بنشینم پشت میز تحریرم و طرح درس کلاس نگارش بنویسم. گروه تک نفره را باز می‌کنم و می‌نویسم روایت برخلاف خاطره حول یک حادثه نیست، حول یک موضوع است. بعد دوباره کتابم را باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم. می‌خواهم این هفته دوشنبه به بچه‌های کلاس هشتم روایت‌نویسی درس بدهم. گرچه بعد می‌فهمم اول باید خاطره‌نویسی را بگویم. طرح درس را عوض می‌کنم. این قدر روایت می‌خوانم که ذهن روایت‌نویسم فعال می‌شود. نامجون پشت تریبون سازمان ملل بالا سرش را نگاه می‌کند، من تمام سخنرانی سازمان ملل را زنده نگاه کردم. راستش را بخواهید احساس غرور و افتخار هم کردم. ولی افتخار واقعی برایم فردایش بود، وقتی رییس جمهور خودمان پشت تریبون حرف زد و تمام نظم مسخره جهانی را به سخره گرفت. همه‌ی حرف‌های ممنوع دنیا را زد. بعد تازه یادم افتاد چرا برایم مبارزه کردن مهم‌تر از معروف و معروف‌تر شدن است. نامجون می‌تواند دومیلیارد بار دیگر هم پشت تریبون سازمان ملل برود. ولی هیچ‌وقت نمی‌تواند حرف‌هایی خارج از دایره تعیین شده بزند. بعد هم فراموش می‌شود. تاریخ آدم‌هایی که پشت تریبون سازمان ملل حرف زدند را خیلی زود فراموش می‌کند، هضم می‌کند، ناپدید می‌کند. با همه‌ی این اوصاف من این عکس را دوست دارم.

بالاخره از مدرسه بیرون می‌آیم. «آنچه نیروها را خسته می‌کند کار نیست بلکه گیجی و بی‌برنامگی است.» صبح موقع ریختن چای صبحانه یاد این جمله می‌افتم. بعد ایمان پیدا می‌کنم که چرا مدرسه را ترک کردم. خستگی من نه از کار بود، نه از نیروهای بالادستی که دائم گیر می‌دادند. خستگی‌ام از گیجی و بی‌برنامگی بود. چیزی که کسی برایش اهمیت قائل نیست. ساعت 8.15 صبح است و ساعت 9 جلسه دارم. می‌خواهم بعد جلسه بروم و توی خیابان انقلاب قدم بزنم. هات چاکلت بخورم و بالا و پایین بپرم. 25 ساله ام و دقیقا وسط جوانی‌ام ایستاده‌ام. جایی خیلی دورتر از تریبون سازمان ملل اما دارم مبارزه می‌کنم. و زندگی چیست به جز مبارزه...؟


+تاریخ یکشنبه 100/7/11ساعت 8:17 صبح نویسنده polly | نظر