سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تولد بچه های مدرسه می آیم و این وبلاگ را باز می کنم و یادداشتی که برای 14، 15، 16 سالگی ام نوشتم را برایشان می فرستم. هر بار هم خودم دوباره می نشینم و یادداشت های قدیمی را می خوانم و یادم می افتد سال های زیادی است که برای فلان سنم یادداشت ننوشته ام. امروز 24 ساله ام و برای 19، 20، 21، 22، 23 سالگی ام هیچ یادداشتی نگذاشته ام. ولی هنوز احساساتشان را خوب یادم هست.

19 سالگی برای من، نقطه گذار مطلق از نوجوانی بود. من با 18 سالگی از نوجوانی م دور شدم. اما با 19 سالگی رسماً وارد جوانی شدم. تعلقات نوجوانی ام را رسماً کنار گذاشتم، بسیجی شدم، با دانشگاه دوست شدم. با خیابان انقلاب، با کوچه ادوارد براون، با اتاق 221 دانشکده ادبیات، با علیمحمدی، با تالار ولیعصر ساختمان پورسینا. 19 سالگی م دخترک ساده و مظلومی است. موجودی بزرگ شده در حباب مدرسه های غیرانتفاعی که هنوز نمی فهمد دنیا علی رغم تمام زیبایی هایش می تواند تا چه اندازه بی رحم باشد. 19 سالگی م اعتکاف مسجد دانشگاه است. 19 سالگی م نیمه شعبان جلوی مسجد دانشگاست که لیلا یکمرتبه می آید و از پست دست دور شانه هایم می اندازد و قلبم در سینه م فرو می ریزد و هر بار و هر بار تا مدت ها وقتی مقابل مزار شهدای گمنام می ایستم یاد لیلا می افتم. 19 سالگی م حمیده مهدیار است که نمی فهممش، فایل ساختار جدیدِ بسیج دانشکده را که احساس می کنم خیلی چیز خفن و متفاوتی است نشانش می دهم و به من قاه قاه می خندد. امروز کماوبیش هم سن و سال آن روزهای حمیده ام و اگر کسی چنین چیزی نشانم بدهد شاید قاه قاه بخندم. 19 سالگی م همانِ مسئول اتوبوس جنوب دانشکده ادبیات است. دختر بی نهایت خوش بختی که طعمِ خدمت در بسیج را می چشد. 19 سالگی م اتوبوسی است که بیشتر از ظرفیت ش جا دارد و من مجبور روی پله های در عقبی بنشینم. و چه قدر به آنجا نشستن افتخار می کنم. چه قدر به آن اتوبوس افتخار می کنم. چه قدر خدا دوستم داشته که توانستم یک جای زندگی مسئول آن اتوبوس باشم و برای بچه های آب و آبلیمو بریزم. 19 سالگی م کشف دنیای جدید و آدم های جدید و دوست های جدید است. 19 سالگی م گعده های ولایت فقیه اتاق 221 است. صوت های دکتر غلامی و کتاب ولایت فقیه امام و بحث کردن در مورد حجاب اجباری در گروه های دانشکده و ادبیات خواندن و ادبیات خواندن و پیدا کردن چیزی بهتر از ادبیاتِ خشک و رسمی دانشکده ادبیات. 19 سالگی م همان دخترک توی مسجد دانشگاه است که معلمِ کتابخوانی دبیرستان ستوده می شود و به مامان پیام می زند که من همیشه آرزو داشتم معلمِ کتابخوانی بشوم! و من همیشه آرزو داشتم معلمِ کتابخوانی بشوم حتی اگر هیچ وقت خیلی واضح به آن فکر نکردم.

20 سالگی م با معیارها آن موقع انسان فوق خوش بختی است. ولی سال ها بعد وقتی تمامِ آدم های حاضر در خاطرات آن روزها را از زندگی ام پاک می کنم. دیگر به آن خاطرات نگاه مثبتی ندارم. 20 سالگی م شبِ نیمه شعبان عضو شورای سیاسی بسیج دانشگاه تهران می شود. 20 سالگی م دوستان عزیز و نزدیکی در بسیج پیدا می کند که برایش بهترین و عزیزترین حقیقت های روی زمین اند. کاری ندارم که کمتر از سه سال بعد همه شان را یا بلاک کرده ام یا طوری فاصله گرفتم که دیگر نه من آنها را ببینم نه آن ها من را. ولی در آن نقطه همه چیز بی نهایت زیباست. آدم های بسیج مقدس ترین آدم های روی زمین اند و قرار سه شنبه های کهف الشهدا ترک نمی شود. بعد همه مان می شویم آدم های مرکز بسیج دانشجویی و کنار هم می خواهیم کشور را به تعالی برسانیم. 20 سالگی ام آغاز سخت کار کردن است. آغاز صبح هایی که تعطیلم و کلاس ندارم ولی بلند می شوم و تا هفت تیر می روم که با فلان کس برای کارگروه رسانه مشورت کنم. 20 سالگی م شورای سیاسی است. 13 آبان و 16 آذر گرفتن و کلاس های رسانه نیکی ملکی در تالار ولعیصر، دویدن در هوای آلوده ی مرکز تهران برای رساندن پروژکتور از علیمحمدی به پورسینا. 20 سالگی م اتاق جلسات پورسیناست وقتی برای اولین بار می بینمش و نمی فهمم یک زمانی می رسد که همه ی روزم را در این اتاق سپری کنم. 20 سالگی م انتخابات ریاست جمهوری 96 است. چرخیدن در کافه ها تهران، سردرآوردن از اتاق معاون رییس شورای شهر، گم شدن در خیابان های اطراف پارک شهر، ایستادن روی کله قندی های وسط پیاده رو. 20 سالگی م معلمِ هشتم های ستوده است. 20 سالگی ام طعم خوش معلمی است. رایحه شیرین آن کلاس وسط راهرو، آن جزیره کوچک که پایتخت جهان هستند. شنبه های زنگ اول و آخر و داستان نوشتن و کتاب خواندن و عجب طالع بلندی داشتم که معلم شدم.
20 سالگی ام. خادم اعتکاف دانشگاه است. مسئول گعده های سیاسی جنوب 95، 20 سالگی م اولین رایحه های بسیار کار کردن و بسیار دویدن و خسته نشدن است. 20 سالگی ام خودِ خود دانشجویی است. دانشجویِ انقلابی که دلش برای بهارهای چهارراه مسجد قنج می رود. مهم نیست که بعد از آن چه اتفاقی می افتد. در آن لحظه ها خوش بخت ترین دختر روی زمینم و وقتی کف علیمحمدی نقشه تهران را پهن می کنم و تا ببینم هر کس کجای شهر برود و «نه به روحانی» تبلیغ کند. احساس می کنم بالاخره یک روز می توانم مثل شهدا بشوم. گرچه که نمی شوم. گرچه که بعدتر ها می فهمم شبیه شهدا شدن چیزی از جنس نقشه پهن کردن یا چفیه انداختن نیست. از جنس دیگری است که راحت به دست نمی آید.

و بعد در یک روز بهاری 21 ساله می شوم. و 21 سالگی کوره ابتلائات است. تنهایی و تنهایی و تنهایی. گریه کردن های تمام نشدنی در اتاق جلسات و مسجد. بعد از 8 شب دوان دوان از بن بست عنایت بیرون آمدن. دست های کوچک و مسئولیت های بزرگ. دست های کوچک و سختی های عظیم. 21 سالگی م سرتاسر بسیج دانشگاه تهران است. با 21 دانشکده اش که از خیابان مفتح تا کرج کشیده شده. با مجموعه های وابسته اش که از سردشت تا تهران وسعت دارند. با شوراهای بی نتیجه اش و جلسات تمام نشدنی اش. همه 21 سالگی ام روی صندلی های اتاق جلسات ساختمان پورسینا می گذرد. با آن میزهای داغون و صندلی های داغون تر. آخرین نسلی هستم که آن اتاق جلسات را می بینم. دنیای 21 سالگی م فقط همان پنجره اتاق جلسات پورسیناست که به خیابان باز می شوند و چنار ها مقابلش ایستاده اند و حوض حیاط کافه کراسه زیر پایش پهن شده. صبح ها خلوت است و شب ها پر از ترافیک. آینه اتاق جلسات شب ها آینه می شود. می توانیم خودمان را تویش ببینیم. من همیش سر خسته ام را روی میز می گذارم و هزار بار به واقعیت و هویتم شک می کنم. 21 سالگی م جلسات فرهنگی با شهید است، جلسات شورای سیاسی با پریسا و ظرف و بهشتی، جلسات علمی که هیچ وقت برگزار نمی شود، جلسات آموزش که برای هر بار برگزار شدنش خودم را می کشم و بعد از هر جلسه از عصبانیت نفسم بالا نمی آید. 21 سالگی ام همه ی دعواهای جلسات بازرسی است. وقتی مثل معلم ها عصبانی می شوم و می گویم کسی حق ندارد از در اتاق جلسات بیرون برود. وقتی عطیه توی راهروی ساختمان پورسینا از حال می رود و برای اولین بار در زندگی م به اورژانس زنگ می زنم. همه شان برای 21 سالگی ام هولناک و وحشت برانگیز است ولی برای امروز نه. 21 سالگی م سالِ از پشت ضربه خوردن و زخمی شدن است. سال تلخِ ترین تجربه های تمام زندگی م (حتی تا امروز). سال دروغ های شاخدار و زخم های عظیم. 21 سالگی م سال سقوط است. سال ویران شدن و دوباره ساختن. سال گریه کنان توی همه ی خیابان های تهران راه رفتن. سال سرفه های تمام نشدنی. سال پهلوهای زخمی و دردناک که حتی نفس کشیدن را هم دشوار می کند. آن بین معلم هم هستم. ولی هیچی از آن نمی فهمم. فقط می خواهم همه چیز تمام شود و برگردم سر کلاس درسم. دیوارهای ساختمان علیمحمدی 21 سالگی من را یادشان می ماند. یقین دارم. حتی اگر خودم فراموشش کنم. 21 سالگی م سال آشوب های سردر دانشگاه و جنگ های نیمه شب است. صدای گلوله در خیابان انقلاب، شکسته شدن در دانشگاه، ایستادن مقابل سردر. سالِ جنوب شهید طهرانی مقدم. و من چه طالع بلندی داشتم که مسئول آن اردو بودم.

 

22 سالگی م سال رهایی از درد و افتادن در دردی دیگر است. سال برگشتن به کلاس درس. معلمِ 8 تا کلاس بودن. معلمِ تمام وقت شدن و دیگر دانشجو نبودن. 22 سالگی م سال کشف همه ی نامردی های سال قبل است. سال داستان های جنایی کارآگاهی که فقط در کتاب های و فیلم ها پیدا می شود. سال پیدا کردن دوست های واقعی که در سختی همراهت هستند. سال کافه های دوشنبه ها و درس خواندن برای کنکور ارشد. سال حذف شدن از بسیج تهران و جنوبِ دانش آموزی. سال کتابخوانی و کتابخوانی و کتابخوانی. اولین سالِ تجربه جشنواره تئاتر. اولین سال زندگی کردن با بچه ها، قد کشیدن با بچه، همیشه بودن با بچه ها. و زیبایی که در سرتاسرش کشیده شده ...

و 23 ساله می شوم، 23 سالگی همان سال شهادت حاج قاسم است، سال ظهور کرونا، سالی که معلوم نشد چطور آغاز شد و چطور تمام شد...


حالا 24 ساله ام. دیروز دست کم شش بار به زندان و دادگاه تهدید شد. و دست کم هزار بار با خودم فکر کردم انقلابی و امیدوار ماندن در این روزگارِ کرونا و تحریم و دلار و ... سخت ترین کار جهان است. هزار بار گفتم از حزب اللهی ها متنفرم و مامان تصحیح کرد از حزب اللهی نماها و هزار بار از خودم پرسیدم پس بالاخره کی آن قله های پیشرفت و تعالی را می بینیم که آقا وعده داده بود....؟




+تاریخ یکشنبه 99/4/29ساعت 2:6 عصر نویسنده polly | نظر