سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارم به چی فکر می کنم؟ توی صفحه ی پارسی بلاگ با این فونت ریز. بعد از مدت ها دارم عامدانه آهنگ غم انگیز گوش می دهم و بعد از مدت به دلیل نامشخصی حالم خوب نیست. این حس ها را مدت ها بود فراموش کرده بودم و فراموش کرده بودم که فراموش کرده ام. شده بودم یک آدم منطقی و معمولی و خب اصلا بد نبود.

چند روز پیش سریال کره ای دیدم، سریال قابل توجهی نبود، اما نگاه انتقادگر من به طور کامل خاموش شده بود، دیگر فکر نمی کردم که چرا این قدر این فیلمنامه ایرادی پی رنگی دارد یا چرا این شخصیت ها این قدر غیرطبیعی هستند، فقط به این فکر می کردم که آیا دختر قصه به پسر قصه خواهد رسید یا نه؟ دیگر هیچ چیزی مهم نبود. تمام روز ذهنم درگیر بود. چیزی که فراموشش کرده بودم. اصلا این ماجراهای عاشقانه را خیلی وقت پیش توی یک صندوقچه گذاشته بودم و یادم رفته بود تا چه حد می توانم احساساتی باشم. امروز که اتفاقی برگشتم و آخرین پست های اینجا را خواندم یادم افتاد چه شد که دور خودم عمیقاً دیوار کشیدم. فیلم را که دیدم انگار یکمرتبه همه قسمت های خاک گرفته مغزم شروع به کار کردند. جواب بچه های مدرسه را مهربانانه تر دادم، حتی قلبم چند بار از ذوق تندتر زد. اتفاقی که فکر می کردم دیگر هیچ وقت نمی افتد. حتی یک بار احساس کردم که قلبم در سینه ام پایین افتاد، حادثه ای که وقتی نوجوان بودم روزی چند بار رخ می داد.

چه بر سر من آمده؟ نکند خودم را نهایتاً بین پیچ و خم های زندگی گم کردم؟ آخرین روز قبل از قرنطنیه بچه های کلاس را دعوا کردم. از عشق و عاشقی و توی راهرو جیغ زدن بدم می آمد. از ایستادن و تماشا کردن بیشتر می ترسیدم. از اثرگذاری خودم را قلب های نوجوانشان از قضاوت دیگران از همه چیز! ولی مگر خودم هم همین طور نبودم؟ و حتی شاید بدتر. و مگر با خودم عهد نکرده بودم اگر نوجوان ها هم مثل خودم رفتار کردند درکشان کنم؟ اما دلم نمی خواست از آن معلم های وابسته کن باشم. از آن هایی که حواسشان نیست و چینی نازک قلب نوجوان ها را طوری دست می گیرند که بدون اینکه بفهمند هزار تکه می شود. نمی خواستم از آن دسته باشم. هنوز هم نمی خواهم. ولی بعد از دیدن آن فیلم جوابشان را طوری دادم که نباید می دادم. مهربانانه تر یا شاید عاشقانه تر. پرده ها فرو ریخت و منِ واقعی دوباره خودش را نشان داد. من عاشقِ پیشه نوجوانی، اصلا برای همین ادبیات خواندم.

 

هنوز هم نمی دانم چه چیز درست و چه چیز نیست، همین الان قلبم دارد می زند و اشک هایم می رسد به پلک هایم، از چیزی ناراحت نیستم. حجم محبت سرکوب شده دوباره آمده و رسیده به گلوگاهم. ما آدم ها این همه عشق را برای چه با خودمان به این دنیا آورده ایم که هیچ چیزش درست نیست؟ کجا باید خرجش کنیم؟ اصلا همان بهتر نیست دوباره بخزم توی پیله دیوار کشیده ام و منطقی زندگی کنم؟ سر ساعت! برنامه ریزی شده! جدی! همان چیزی که این چند وقت بودم و بد هم نبود. امروز احساس کردم انگار دریچه های قلبم باز شده، دوباره آهنگ های غم انگیز برایم غم انگیزجلوه کردند! در چند سالی که گذاشت انگار فقط یک ملودی بی معنا بودند. به آرایه های و عبارات توجه می کردم اما به عمق تصویر ها راهی نمی بردم. چون آن حجم عظیم محبت پشت دیوارها پنهان شده بود. چون ناخودآگاه به خودم قبولانده بودم برای سالم ماندن باید سنگدل باشم. اما چند روز پیش دیوارها فروریخت و برای معلم های مدرسه پیام محبت آمیز زدم. برای بچه های مدرسه بی پروا و خارج چارچوب رفتار کردم و گذاشتم هی قلبم فرو بریزد و فانتزی فکر کنم. چند روز دیگر دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد من می نشینم پشت میز کارم و برنامه ریزی شده زندگی می کنم و همه ی نوجوانی و عاشق پیشگی م را پشت دیوارهای زمان پنهان می کنم و تا آخر نمی فهمم چه کاری درست بوده است....

 

 روز معلم یاسمن فایل صوتی بچه ها را شنید و گفت چه مسخره! یعنی می گن تو دریا و کوهی؟ گفتم من اصلا توجه نکردم چی دارن می گن... فقط صداشون رو گوش میدادم...

یادم رفته بود! پاک یادم رفته بود تمام روزهایی که حرف کسانی که دوستشان داشتم را نمی شنیدم چون داشتم به صدایشان گوش می کردم.


+تاریخ دوشنبه 99/2/15ساعت 2:20 صبح نویسنده polly | نظر