سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح خیلی زود است، گردنم گرفته و شال گردن گریفندور را دورش انداخته ام تا گرم بماند و باز شود. شال گردن عزیز و درازم همان مهربانی است که دوستش داشتی و حرص معلم دینی سوم دبیرستانم را در می آورد و نصف وقت کلاسش را به این می گذراند که کاری کند من را آن را در بیاورم و اصرار داشت هوا گرم است!

به تو هم می گفت:" یک شال گردن دراااااز دارد... از دور گردنش هم در نمی آورد و ..." و تو می آمدی و به من می گفتی:" تو چرا نمی توانی عادی باشی؟"

و من جواب نمی دادم که" من نمی توانم عادی باشم چون تو هستی." در سکوت لبخند می زدم و می گفتم من عادی ام! بعد قصه ی شال گردن را تعریف می کردی و حکایات واصله از اعضای شورای دانش آموزی را که عجیب ند. که من عضو شورای دانش آموزی از طرف سوم انسانی بودم می پرسیدی:" چرا من هر طرف می روم از غیرعادی بودن تو می گویند؟"

و ساعت ها باهم حرف می زدیم، و چه قدر شیرین بود آن حرف ها، شاید شیرین تر از همه ی آنچه در سال های قبل و بعدش گفتیم و خندیدیم.

حالا صبح خیلی زود است و تو هم نیستی و شاید من هنوز غیرعادی ام. حتی وقتی تو نباشی. همان میان که دارم کارهایم را انجام می دهم و شال گردنم را دور گردنم می پیچم و کتاب های پخش و پلا شده در سطح اتاق را جمع می کنم فکر می کنم که چرا با دیگران متفاوت فکر می کنم؟ چرا مسائل عادی و روتین زندگی از نظر آنها از نظر من فاجعه هایی اند که هیچ وقت حاضر نیستم انجامشان بدهم؟ بعد یاد حرف های تو می افتم وقتی می گویم دلم نمی خواهد در جامعه هضم شوم. دلم می خواهد خودم باشم همان پلی فانتزی سوم ب ای... تو هم می گویی جامعه ای که بخواهد تو را در خودش هضم کند رودل می کند. هر دو می خندیم.

نمی دانم این یک تعارف بود، یا از آن دسته حرف های همین طوری که برای لبخند من می زدی، ولی حقیقت این است که من هنوز آن دختر بالا و پایین پرنده ی سوم انسانی با شال گردن گریفندورم و می فهمم هنوز در متن جامعه هضم نشده ام چون مثل قدیم بدم نمی آید که تصور کنم دارم با این شال گردن می روم مسابقه کوییدیچ گریفندور و اسلیترین را تماشا کنم و دیروز هم یک جلد دیگر آرتمیس فاول خریدم و فهمیدم هیچ وقت از خواندن کتاب های فانتزی نوجوانانه سیر نمی شوم.

راستش را بخواهی حالا فکر نمی کنم زیاد هم غیرعادی باشم. حقیقت این است که آدم های شبیه من به شدت خودشان را قایم کرده اند که به چشم نیایند، مثل خود من که بیشتر موقع ها سعی می کنم قایم شوم و شال گردن گریفندورم را موقع دانشگاه رفتن گردنم نمی اندازم. اما دیگر فکر نمی کنم که اگر جامعه من را در متن خودش هضم کند دچار سوءهاضمه شود... او بی رحم تر از این حرف هاست و من خودم را در حاشیه ش قایم کرده ام و تو هم نیستی، معلم دینی سوم دبیرستانم هم نیست که به تناقض میان شال گردن و 28 تیر ماه اشاره کند و آن را به زور از دور گردنم در بیاورد...

 

و همین...


+تاریخ یکشنبه 94/4/28ساعت 6:50 صبح نویسنده polly | نظر