سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خماری یک سرماخوردگی خفیف را دوست دارم. آن هم روز چهارم محرم که شال گردنم را کشیده ام روی صورتم و گیر داده ام به عینکم و مواظب هستم که از این سرماخورده تر نشوم....

بعد یاد مشهد های این دو سال و بقچه شدگی میان شال گردن و ژاکت های ضخیم می افتم و یواشکی نگاه کردن به گنبد طلایی که از پشت مسجد گوهرشاد برق می زند...

زندگی خوب است....

 

پ.ن: اضطرابی هست میان ایستادن روی خطی میان این دو.

که نه شبیه خیلی از معلم های دوران تحصیل لباس هایی بپوشی که رنگ هیچ کدامشان با ظرافت خاصی ارتباطی با دیگری نداشته باشد و مانتوهایی که تا کف پایت ادامه پیدا می کنند و حرص همه ی کسانی را که رو به رویت نشسته اند از این ناهماهنگی و شلختگی در بیاوری.

و نه شبیه دخترهای جوانی باشی که خیلی وقت های مدرسه را با سالن مد اشتباه می گیرند و تناسب رنگ آستینی که زیر مانتو پوشیده اند از لبخند زدن به اطرافیانش اهمیت بسیار بالاتری دارد.

و بعد از سال ها ایراد گرفتن به این دو گروه باید بایستی روی خط میانی ای که این همه سال برای خودت کشیده ای... که آخرش یک روز توی نمازخانه یکی از بچه های کلاس اول با یکی از دوستانش اشتباهت بگیرد و بپرسد چرا با این مانتو اومدی مدرسه؟ و تو برای خودت از خنده غش کنی و ببینی هنوز چه قدر کوچکی و باز هم مواظب باشی پایت از روی خط مذکور نلغزد....


+تاریخ چهارشنبه 93/8/7ساعت 7:42 عصر نویسنده polly | نظر