سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیال می کنم این موجودی که میان صفحات دفترم به یادگار گذاشته است را می بینم. شبیه یک دختر اول دبیرستان که چهره اش عین خودم است با عینک آبی ای که جدیدا خریده و چشم هایی که محزون و خسته اند. بعد من، منِ آرام این روزها که هجده ساله شده ام که پریشانی هایم بزرگ شده اند و شکل جدیدی پیدا کرده اند می بینمش که غمگین و محزون جلوی در یکی از کلاس های دبیرستان ایستاده است و خنده هایش طعم گسی می دهند. وقتی روسری ام را لبنانی بسته ام و مانتویی غیر از مانتوی مدرسه پوشیده ام از در اتاق دبیران در می آیم. به این طرف و آن طرف راهرو نگاه می اندازم و بدون اینکه از چیزی واهمه داشته باشم. دست های چهارده ساله ای که روزگاری برای خودم بوده را می گیرم. با چشم های هجده ساله ام نگاهش می کنم و می گویم:" عزیزم... روزهای خوب خواهند آمد. من دیدمشان. لمسشان کردم." و همان طور که مات مانده ادامه می دهم:"سخت آمدند. هنوز هم سختند ولی امیدی که ته چشمانت و آخر صفحات دفتر خاطراتت هم هست گواهی خواهند داد که روزهای خوب می آیند که تو هجده ساله ای باشی که از در اتاق دبیران بیرون می آیی و دست های چهارده سالگی خودت را می گیری."

بعد می نشانمش روی یکی از صندلی های کلاس اول ب ی قدیمی و تعریف می کنم که چه شد. می گویم که دغدغه ی بزرگ زندگی اش که یک انتخاب رشته ی کوچک بود به چه سرانجامی رسید. می گویم که هیچ وقت پایش به پیش دانشگاهی مدرسه باز نشد و طهورای هیچ کس نشد. می گویم که روزی به کسی خواهد گفت که در آینده شبیه "خودش" می شود و این اتفاق هم خواهد افتاد هر چند نفر هم که مخالفت بکنند مهم نیست و ...

می گویم شعله ی عظیمی که در چشمانش خودنمایی می کند هنوز هم میان قلب هجده ساله ام روشن و ناآرام است. می گویم که لیلا گفته است "درست می شود" و من سخت امیدوارم که بالاخره روزی هم خواهد رسید که با این آتش نهفته همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشیم.

بعد نگاهش می کنم. نگاه هایی از جنس آدم هایی که بزرگ شده اند. جوان هایی که نوجوان نیستند ولی هنوز هم کوچک اند. از آن دسته نگاه هایی که با خنده نثار بچه های کلاس می کنم و نه متعلق به من که متعلق به یک بخش جدید و کشف نشده ی وجودم است و حتما خواهد فهمید که با همین یک نگاه می گویم در میان روزهای به نظر سخت چهارده سالگی اش میان آن همه غر زدن و ناله کردن امید را دیدم. همان امید کوچکی که امروز را به وجود آورد که روسری را لبنانی ببندم و از در اتاق دبیران بیرون بیایم و دست های چهارده ساله اش را بگیرم....

 

پ.ن: به جای "دستور مفصل امروز "نشسته ام دفتر خاطراتی را می خوانم که به ندرتش سراغش می رفتم چون به گذری دشوار از زندگی مربوط می شد. حالا که خواندمش میان آن همه ناله امید هایی را دیدم که امروز واقعیت های ملموس زندگی اند... خدا را شکر... خدا را شکر....

پ.ن: محرم آمد. این سومین محرمی است که مهمان مشهد الرضا شده ام ان شاءالله... که سرمای سوزناک باب الجواد عزاداری کردن را شیرین تر می کند... بی شک بی شک....


+تاریخ سه شنبه 93/8/6ساعت 4:14 عصر نویسنده polly | نظر