سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه گفتند: چرا این قدر آویزانی تمام اجزای صورتت رو به پایین است این طوری می خواهی مجری جشن باشی با این قیافه ی آویزان؟
به زور عضلات صورتم را بالا کشیدم و با سخت ترین حال ممکن لبخند زدم! گفتند: این خنده نیست همه اجزای صورتت رو به پایین است چشم هایت نمی خندند نخند که نخدیدنت بهتر است.

و من ماندم یک لبخند نصفه نیمه که به درد خودم هم نمی خورد. با لبخند نصفه نیمه ام متن مجری جشن را نوشتم. لبخند وارفت فکر نمی کردم این قدر متن نوشتن سخت باشد!
همه گفتند: بخند پولی بخند این جوری بروی مجری شوی که همه گریه می کنند بخند شاد باش لبخند بزن متنت را با شور و نشاط بخوان. من متنم را با شور و نشاط خواندم ولی صدایم گرفت.

همه گفتند: تو که خوب بودی می خندیدی می آمدی می رفتی! حالا چرا این طور و من نگفتم که از دست خودم عصبانی ام.
متن ها را نوشتم تا بروم. با خودم فکر کردم این عصبانی بودن از دست خودم تا کی باید ادامه پیدا کند؟  لبخندم تا کی باید وا رفته باشد....

و من وقتی از پله ها پریدم! نمی تواسنتم عضله های صورتم را جمع کنم همه با تمام قدرت رو به بالا بودند.
گفتند: پولی خندیدی؟ چشم هایت می خندد پیشانی ات و همه اجزای صورتت!
و من خندیدم بلند تر خندیدم! با یک پرش خندیدم! فقط پریدم! و تمام اجزای صورتم خندیدند فقط با یک پرش!

 


  پی نوشت 5 شنبه: تازه امروز فهمیدم که بخشیدن چه قدر سخته...خصوصا وقتی باید با دوما سر و کله بزنی!
عیدتون مبارک


+تاریخ چهارشنبه 88/9/11ساعت 8:24 عصر نویسنده polly | نظر