سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"رفتیم توی ایوان نشستیم سر سفره. استوار پیری کنارم بود و هم کاسه ام بود. نان که خرد می کرد، از ارتش می گفت. استوار نگران بود و از کودتا می گفت. باهم آبگوشت خوردیم و کشیدیم کنار. مردم دسته دسته می آمدند، شام می خوردند و می رفتند. من و پیمان و استوار اما نشسته بودیم و چای می خوردیم. استوار، حرف های عجیبی می زد. پیمان گیج و گنگ از شنیدن این همه حرف، سرش را گذاشته بود روی زانویم و چرت می زد. هی زور می زد که بیدار بماند. شاید محصول انقلاب را روزی او برداشت می کرد. شاید تنها او می دید که فردا چه خواهد شد. راستی فردا چه خواهد شد؟"

هر بار که موبایل صدایی می کند، چشمانم را از خطوط کتاب برمیدارم و روی صفحه ی موبایل می گذارم، کسی مشغول قیام است. با هر صدا یک نفر از پشت گوشی اش فریاد می کشد، الله اکبری می گوید و انگار فرار می کند. مثل همه ی سطر های کتابم که مردم "الله اکبر" می گویند و فرار می کنند "بگو مرگ بر شاه" می گویند و خودشان را میان کوچه و پس کوچه ها گم می کنند. خیال می کنم باید همین الان بلند شوم و بروم و میان خیابان داد بزنم و شعار بدهم و این یک حس نیست. انگار برنامه ی هر روزه م است. انگار از خیلی وقت پیش قرار بوده کتاب را ببندم لباس هایم را بپوشم و توی خیابان بدوم.

دلهره کوچک و ظریفی میان دلم بالا و پایین می رود. گاهی نگران می شوم، نکند امام به فرودگاه مهرآباد نرسد؟ نکند هواپیما را توی آسمان بزنند و آسمان نتواند هیچ وقت این امانت را به زمین بگذارد؟ نکند ارتش 21 بهمن کودتا کند و همه چیز تمام شود؟ شاید اصلا هیچ وقت جمهوری اسلامی متولد نشود... اصلا کسی چه می داند... شاید بشود مثل 28 مرداد...

دلهره ی ظریفی میان دلم بالا و پایین می رود، اصلا انگار نه انگار که جمهوری اسلامی سال ها پیش متولد شده. انگار نه انگار که بیشتر از ده ها بار صحنه ی پیاده شدن امام از هواپیما را دیده ام و آسمان این امانت عظیم را به سلامت به زمین سپرده است. نگران می شوم و حواسم نیست که یک روزی چشم های کوچکم را زیر آسمان خوش و خنک جمهوری اسلامی باز کردم و در عمر هجده ساله ام هوایی به غیر از هوایش را تنفس نکرده ام. این ها را فراموش کرده ام. فراموش کرده ام که امام یک شب دلگیر برای همیشه امتش را تنها گذاشت و علم انقلاب را به دست مردی داد که حالا عکسش رو به رویم دارد لبخند می زند...

یادم می آید خیلی سال پیش معلممان می گفت "انقلاب که پیروز شد باورمان نمی شد که باید دوباره برگردیم خانه و خیابان ها را ترک کنیم، باید مغازه ها را باز کنیم و دوباره عادی زندگی کنیم. مرد ها باید به سر کارشان برگردند و قرار است نسل جدیدی به دنیا بیایند که توی این هوا نفس بکشند. زن ها باید این بچه های نسل را بزرگ کنند و ..." کتاب که تمام بشود همه به خانه هایشان برمیگردند و زندگی را از سر می گیرند. منتها این بار با عشق کار می کنند و خسته می شوند و لبخند می زنند. این بار چهره ی امامشان برایشان حجت موجهی است که نفس بکشند و ادامه بدهند. کتاب که تمام بشود، مدرسه ها باز می شود، دانشگاه ها و اداره ها... کشاورز ها دوباره با امید دانه می پاشند و باغدار با مهربانی برای تناور تر شدن درخت هایشان تلاش می کنند.

موبایل دوباره صدایی می کند و کسی فریاد کشان الله اکبر می گوید و به سمت نامعلومی می دود.با خودم فکر می کنم که اصلا شاید به همین خاطر بود که فراموش کردیم. وقتی روند ساده ی زندگی از سر گرفته شد یادمان رفت که کار هنوز تمام نشده است. یادمان رفت که هنوز باید تلاش کنیم، هنوز باید توی خیابان ها بدویم و نفس نفس بزنیم و کشته شویم، یادمان رفت که باید دست های خونی مان را به دیوار های شهر بکوبیم و برای نسل بعدی بنویسیم که چه کردیم. شاید روند سکر آور همین زندگی عادی بود که به کاممان ریخته شد و آنچنان مستمان کرد که فراموش کردیم نباید یک لحظه هم از حرکت بایستیم....

"پیمان توی دسته بود. جدا شد و آمد. دسته هم آمد. همه شان دختر و پسرهای ده دوازده ساله بودند. دورم جمع شدند. همه، چشمشان به اسلحه بود. نمی دانم چه شد که ضامن را زدم و خشاب را برداشتم و اسلحه را دادم به دست پیمان و گفتم:"بیا بگیر، تازه اول بسم الله ست. برو بابا. برو."

پیمان دو دستی اسلحه را بالای سر گرفت و دوید. بچه ها حالا مطمئن و مصمم فریاد می زدند:"بعد شاه نوبت آمریکاست" و می دویدند."

دوازده بهمن پنجاه و هفت آسمان بار امانتش را به سلامت به زمین گذاشت و به دستان ما سپرد. امام به سلامت به وطن بازگشت، جمهوری اسلامی این فرزند خلف خون هزاران شهید متولد شد و به دستان ما سپرده شد.

حالا اینکه موشک هایی که فرق تل آویو را می شکافند همان هایی هستند که یک روز در جمهوری اسلامی ساخته شده اند، اینکه ملت ها ایستاده اند و فریاد می زنند از شمیم ناب انقلاب است، اینکه عکس امام در همه ی دنیا روی دست بالا می رود و مردم روز قدس را به نامش می شناسند، اینکه مردم جرات مقاومت و ایستادن پیدا کرده اند، همه نتیجه ی همان امانتی است که آسمان بهمن پنجاه و هفت به زمین گذاشت و سوال اینجاست که ما هم مثل شیربچه های بهمن پنجاه هفت توی خیابان های می دویم و فریاد می زنیم که:"بعد شاه نوبت آمریکاست..." یا جرعه جرعه نوشاندن روزمرگی به کاممان موثر واقع شده و فراموش کرده ایم که انقلاب از خون شکفته بود؟

امام در یک شب دلگیر علم انقلاب را به دست مردی داد که حالا عکس کاغذی ش رو به رویم لبخند می زند، گاهی با نگرانی، گاهی با خوشنودی، گاهی با ناراحتی و انگار بعد از هر نگاهی که من یواشکی به صورت مهربانش می کنم می پرسد: " ایستاده ای؟"

***

لحظه های انقلاب نوشته ی محمود گلابدره ای است و با قلم توانایش شما را با لحظه لحظه هایی که تجربه کرده است همراه می کند و یادتان می آورد که در چه هوایی نفس می کشند، چرا راحت زندگی می کنند، برای چه آرامش دارید و خیلی نعمت هایی که تا ماهی در آب است درکشان نمی کند ...

روانی نثر داستان و همراه کردن خواننده به قدری بالاست که گاهی تصور می کنید کسی که جلوی گلوله می ایستد و شعار می دهد و از همه ی روشنفکر ها و کمونیست های اعلام بیزاری می کند و این خطوط را می نویسد خود شما هستید...


+تاریخ پنج شنبه 93/5/2ساعت 7:11 عصر نویسنده polly | نظر