سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آه خدایا؛

یادم رفته بود روزهای نابی که در یکی از صبح های اواخر اردیبهشت خیلی سال پیش شروعش کردم، بیست و هفتمین روز اردیبهشتی که در پیش است پایان می پذیرد،

و من ششم تیر 93، وقتی روی صندلی آزمون سراسری می نشینم، که رسما یک جوان محسوب می شوم،

و چه کسی می خواهد نوجوانی ام را از لابه لای تاریخ جمع آوری کند....

 

 

و عجیب نیست اگر تا چند لحظه ی دیگر کتاب تست عربی پذیرای قطرات گرمی باشد که....

 

پ.ن: دیشب تایپ می کردم، "نازنینا ما به پایت نوجوانی داده ایم..." به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم، فقط به یک مصراعی فکر می کردم که خیلی وقت است برای خودم گاه و بی گاه تکرارش می کنم، اما حالا که به عمق مطلب پی می برم، کسی را می بینم که تک تک لحظات نوجوانی اش را نفس کشید، میان همه ی خوبی ها و بدی ها و تلخی و شیرینی هایش بزرگ شد و آدم هایی را دید که این مسیر هفت ساله را پا به پایش آمدند و راه را نشانش دادند و در تمام این لحظات کنارش بودند و تنهایش نگذاشتند، حالا که نگاه می کنم فکر می کنم چیزهایی که از دست دادم در مقابل آنچه به دست آوردم به چشم نمی آید. حالا که نگاه می کنم، آن شب که با سردرد توی رختخواب دراز کشیده بودم و چشم هایم از خماری بعد از خواب می سوخت، وقتی نرگس و کوثر از مشهد برایم پیامچه می فرستادند که دعایم کردند، وقتی میرزایی می گفت که جایم خالی است، وقتی لیـــــــلا و عارفه می گفتند که زودتر خوب شوم... خوش بخت ترین دختر روی زمین بودم، اصلا بی خیال آدم هایی که اطرافم را گرفتند و دوستشان ندارم، اصلا بی خیال کسانی که در این مسیر یکمرتبه راهمان از یکدیگر تفکیک شد.... اصلا بی خیال همه ی این ها من بهترین نوجوانی ممکن را داشتم، طلایی ترین و ناب ترین لحظاتی که کسی می تواند تجربه کند و این را همان سردرد ساده ی آن شب به صراحت اثبات می کند....

و تا همیشه ی همیشه به خاطر این هفت سال از خدای خوبم ممنونم.....


+تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 1:41 عصر نویسنده polly | نظر