سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و سرما و ساعت هفت و بیست دقیقه شب، باید ده دقیقه ی دیگر پشت این میز بنشینم تا یک ساعت و نیم پر شود و از جایم بلند بشم.

من و این برف،

من و حیاط مدرسه و شال گردنی که تا زیر چشمانم کشیده ام و می خواهم از دست دستوری فرار کنم و تو را نمی بینم....

من کتاب تاریخ ادبیات، من و  مطلب جدید وبلاگ فلفل، من و همه ی صحنه هایی که پشت خطوط زندگی حافظ و آثار جامی قایم شدن،

من و "من از آن روز که در بند توام آزادم" ی که اولین صفحه ی کتابم نوشته ام، من و "روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی" که روی جلدش حک کرده ام،

و امروز که روسری سر کردم و مدام از تصویر خودم توی آینه ذوق کردم و جیغ کشیدم،

من و جامی که قرن نهمی است، مثل خودم که دهه هفتادی ام...

من و هفت اورنگ جامی و ناهار خوری مدرسه و عدس پلو خشک و خانوم صابری که رو به رویم نشسته و صد تا امتحانی که زنگ بعد داریم و مرور خاطرات روزهایی که هنوز به دنیا نیامده بودم،

من و موبایلم که کنار دستم دراز کشیده و می خواهد خودش را لوس کند تا باهاش دوست شوم و بیش از پیش سعی می کنم که محلش نگذارم.

من و نمره ی هفت از ده قبل از عید که میان کتابم جاخوش کرده، من و آخرین روز سال 91 بعد از مدرسه، من و کارت های تک سفره ی متروی قلهک و آن صد تومانی که میان پول های مرد سنتور زن می اندازم...

و اینکه حتی یادم رفته سنتور می زد یا ویولن... یا حتی تار شاید!

من و عصر حافظ،

من و ابن یمین و قطعه سرایی فارسی،

من و عبید زاکانی،

من و جامی،

من و تاریخ جهان گشا،

من و بیدل عظیم آبادی...

من و این روزهایی که میانش هیچ کس شبیه تو نیست....

 

 

پ.ن: جا داره که بخونیم، پاییزه اما داره برف می باره... من و تو و آسمون و ستاره ...

بی ربط.ن: ... من فقط یک بلیط رفت " مشهد " می خواهم
حتی الامکان بی برگشت ...


+تاریخ پنج شنبه 92/9/14ساعت 7:50 عصر نویسنده polly | نظر