سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک: همه ی این روز ها را خوابم. بیدار که می شوم چند قطره ادبیات و آرایه و جامعه شناسی را از مجاری حافظه ی خواب آلودم رد می کنم و دوباره خوابم می برد.

در لحظه لحظه ی بیداری ام یکنفر می آمد دم گوشم و می گفت:" نکند همه اش را خواب دیده ایم؟"

می گفتم:" نکند همه اش رویا بوده؟"

راستی چه کار می کردیم اگر می فهمیدیم همه ی زندگی مان ادامه ی یک خواب طولانی و کشدار است؟

همه ی این روز ها خوابم.

دو: نیمه شب دوشنبه کارت تلفنم را توی شکاف تلفن عمومی راه آهن تهران می گذارم. شال گردنم را کشیده ام تا زیر عینکم با اینکه هوای تهران سوز مشهد را ندارد، مدام شماره می گیرم و تلفن کار نمی کند. بعد از چند دفعه گرفتن شماره ی اعضای مختلف خانواده دست چمدانم را می گیرم و با هم راه می افتیم که برویم... سر راه خنده ام می گیرد به متلک هایی که در طول سفر شنیدم و در جوابش به چند چشم غره رضایت دادم...

سه: وقتی داریم برمیگردیم همه ی خیابان های اطراف حرم را بسته اند. مردم پیاده و دسته دسته به طرف حرم می روند. ما تنها و با معیت یک کوه چمدان به طرف راه آهن مشهد، حالم گرفته می شود. ظهر عاشورایی باید نمازمان رو تو نمازخانه ی راه آهن بخوانیم. مسخره تر از این هست؟

چهار: همان نیمه شب دوشنبه توی کوپه ی شماره ی 5 واگن شماره ی 8. تخت بالا سمت راست. بدون اینکه به خودم زحمت انداختن ملافه یا چیز های دیگر را بدهم خوابیده ام که به قوه ی فریاد ها و در زدن های ناظممان از خواب می پرم و ناخودآگاه شروع به داد و بیداد کردن می کنم، قیچی با خنده های عصبی از خواب بلند می شود و فقط برای آرام کردن صدای ناظممان هر کار که می گوید را بدون چون و چرا انجام می دهد، یاد عارفه می افتم که خیلی وقت پیش در مقابل فریاد های یک ناظم دیگر سعی داشت در کوپه را باز کند فقط برای اینکه صدایش بالاتر از این نرود...

پنج: غروب شنبه بعد از نماز مغرب مشهد وقتی آفتاب تهران هنوز میان آسمان است یکنفر می پرسد: امروز چندمه؟

خنده ام می گیرد. مانده ام بخندم یا بالا و پایین بپرم و همه ی اهالی خیابان های اطراف باب الجواد را خبر کنم، لبخندم پهن می شود روی صورتم و از پلک هایم نفوذ می کند...

وقتی به طرفم حرم برمیگردم گوشه ی گنبد طلایی را از پشت گنبد مسجد گوهرشاد می بینم، با لبخندی که انگار از چشم هایم نشت می کند می گویم: "راستی آقا... همه اش را خواب دیده ام؟"

شش: ایستاده ام زیر تاریکی خیمه و مدام دلم فرو می ریزد.

میان حلقه ی شلوغی همیشگی اطرافمان متوجه هیچ چیز نمی شوم، فقط در یک آن انگار یکنفر کنار گوشم همه ی رویاهایم را بازگو می کند....

هفت: دست خنده ام را رها می کنم تا برای خودش در فضا پخش شود، بعد شادمانه شروع به حرف زدن می کنم. نشسته و فقط به حرکات صورت و چشمانم نگاه می کند انگار اصلا صدایم را نمی شنود....

گفته بودم  عاقبت یک روز انعکاس قهوه ای رنگشان را هم به ارث خواهم برد ...

هشت: شال گردنم را تا زیر عینکم بالا می کشم، کاپشن را محکم تر از قبل دور خودم می پیچم و در حالی که به بند های کفشم خیره شده ام فکر می کنم:" خوابگزار ها را بگویید بروند، خودم تعبیر لحظه لحظه اش را نفس می کشم...."

نه: نیمه شب چهارشنبه است ... فردا سالگرد تولد ضحی است ... وقتی 14 سالش می شد در همچین روزی سرم را از چهار چوب در سوم ب بیرون آوردم و یک لبخند جانانه نثار راهروی راهنمایی کردم ....

بیدارم....

 

پ.ن:  8/8/88 قرار گذاشتیم که یازده سال و یه ماه و یه روز بعد همدیگه رو دوباره توی جاگردشی ببینیم. رفقا! 9/9/91 رو باورتون می شه؟ فقط 8 سال دیگه ....


+تاریخ پنج شنبه 91/9/9ساعت 12:20 صبح نویسنده polly | نظر