سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لیلا و یاسی یک بازی جدید اختراع کرده اند.

- یه مرغ دارم مکتب فکری اش امپریالیسمه...

-چرا امپریالیسم؟

- پس چی چی ایسم؟

- سوسیالیسم.

- چرا سوسیالیسم؟

- پس چی چی ایسم؟

.

معلم سخاوتمندانه اعلام می کند که بعد از ظهر از درسی که همین امروز صبح داده است امتحان نمی گیرد. چون دوست ندارد که ما رنگ تفریح درس بخوانیم. بعد هم می گوید حالا که بهمان زنگ تفریحمان را بخشیده است کمی بیشتر از زنگ بنشینیم تا درسش را تمام کند!

ماندن بعد از زنگ تفریح توی کلاس که کار همیشه مان است، الحمدلله شکایتی هم نداریم. ولی این یکی حرف معلممان کم و بیش چهار شاخمان می کند که برای پس دادن حق مسلممان (زنگ تفریح) هم باید هزینه بپردازیم!

زینب می گوید که 4 دقیقه تا زنگ مانده. هنوز از میز پشت سرم صدای خنده های بلند بلند شان می آید و من نمی فهمم برای چی این طور می خندند.

.

ناهار خوری مدرسه بی نهایت شبیه سرسرای بزرگ هاگوارتز است! دلم می خواهد به شیوه جی کی رولینگ رو به خواننده هایم بگویم. " پلی رفت و روی صندلی خالی کنار سعیده نشست و کوثر همان موقع از راه رسید" مثل جمله ی "هری روی صندلی خالی کنار فرد و جرج نشست و همان زمان رون از زمین کوییدیچ برگشت"

سعیده می گوید که انجا نشینم چون جای نسیم است. می نشینم یک صندلی آن طرف تر. کوثر سر می رسد و درست سر جای نسیم می نشیند. این قدر سر یک جای ناقابل بحث می شود که مجبور می شوم بگویم" جا قحطی نیست، و نسیم می تواند از بین این همه صندلی یکی دیگر را انتخاب کند!"

.

ناهار خوری آنقدر شلوغ است که اصلا صدای نوبهار را نمی شنوم. فقط می بینم خیلی ذوق زده است. باورم نمی شود که چیزی وجود داشته باشد که بتواند کسی را این قدر ذوق زده کند. شروع می کنم به تکرار کردن ممتد و یکسره ی کلمه ی "چی شده".

- چی شده؟ چی شده؟ چی شده؟

بعد از اینکه صدایم از میان آنهمه جیغ و ویغ ، خاطره تعریف کردن بچه ها ،  شکایت از معلم ها، فریاد زدن ها و خندیدن ها به گوش نوبهار می رسد. می گوید که برویم نوشابه هایی که از خیریه دیروز مانده است را بیاوریم و بفروشیم. چه قدر دلم نوشابه می خواست راستی. خصوصا الان که ماستم داشت تمام می شود و نمی دانستم برنج خشک را با چه چیزی پایین بدهم.

نوبهار نوشابه را که می آور همه یکدفعه روی سرش می ریزند.

.

نسیم میز جلو دارد کتاب می خواند. صندلی ام را جلو می کشم تا بتوانم ببینم چه می خواند. داستان عملیات مسلم بن عقیل است راجع به زندگی شهید باکری ها. مشغول خواندن هستم که نسیم کتاب دینی اش را روی پارگرافی که داشتم می خواندم می گذارد. داستانم را که از دست می دهم، دستم را می گذارم زیر چانه ام توی کتابم نقاشی می کشم.

کتاب دینی ام(یا بهتر بگویم دفتر نقاشی ام) دیگر جا ندارد که هدی برای چندمین بار می گوید تکلیف هندسه اش را(که زنگ بعد داریم) را ننوشته است و همچنان به سیاه مشق کردن یک برگه A4 ادامه می دهد.

.

با کمی تغییرات کوچک بازی لذت بخشی می شود.

سعیده: یه مرغ دارم عاشق لیونل مسیه.

من: چرا لیونل مسی؟

سعیده: پس کی؟

من: ویکتور والدز..

یاسی: چرا وبکتوز والدز؟

من: پس کی؟

.

.

.

پ.ن: همین می شود که میان بازی فوتبالیست ها سعدی شروع می کند به ساختن آدم هایی که هیچ وقت حتی وجود نداشته اند که بخواهند فوتبالیست معروف باشد. کسایی مثل هیکو. چارکی و....

پ.ن.ن: تا وقتی هم خنده اش بگیرد نمی فهمیم که آدم ها ساختگی اند...

پ.ن: این روزها بدجوری بوی خستگی می دهد...


+تاریخ یکشنبه 90/11/30ساعت 9:8 عصر نویسنده polly | نظر