سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفت: بگو دیگه....

چشمان منتظر چهار همگروهی دیگری به من دوخته شد. من چند قدم آن طرف تر ایستاده بودم و در همان آن به نتیجه رسیدم که اصلا دلم نمی خواهد بگویم.

گفتم: یادم نیست....

ضحی گفت: چرا یادت نیست بابا... همونی که می گفت صبح و اینا...

منتظر نگاه کرد.

با خودم تو خیالم دست خط خانوم سید موسوی را تصور کردم که جمله من را نوشته است.

نگاه کردم. لب هایم را به هم فشردم.

دوباره گفت: خب بگو دیگه....

دلم نمی خواست بگویم اصلا احساس می کردم اگر دهانم به گفتن آن جمله باز شود آن قدر صدایم بلند می شود و که پرده ی گوش همه را نابود می کند و حالا بیا و درستش کن.

میرزایی گفت: بابا پلی همونی که نغمه نوشته بود... نوشته اش رو گذاشتی لای دفترت....

چند قدم عقب رفتم و آماده ی فرار کردن شدم. چرا هیچ کس متوجه نمی شد دلم نمی خواست دهانم را باز کنم؟

گفتم: یادم نیستش...

خیلی خوب هم یادم بود اتفاقا. کلمه به کلمه اش را!

گفت: یعنی چی که یادت نیست... خب بگو تا بنویسیمش دیگه...

دوباره دست خط خانوم سید موسوی توی ذهنم آمد. اگر می گفتمش می نوشتش و خیلی خوب می شد ها....

نگاه کردم. با بی قراری گفتم: خب یادم نیست...

هر لحظه دنبال روزنی برای فرار کردن می گشتم. چرا همه این طور خیره شده بودند؟ یعنی یک جمله گفتن من تمام مشکل این جمع بود؟

ضحی گفت: فک کن بابا پلی.... خیییییییییلی قشنگ بودش....

امیدوار بودم ضحی و میرزایی جمله را یادشان بیاید.... واقعا هم قشنگ بود خب ....

گفتم: خب آخه یادم نمی یادش....

می توانستیم روی یک چوب بگذاریمش... خیلی خوب می شد ها....

گفت: حالا این همه لوس کردن نداره که... یه جمله می خواد بگه ها....

دست خط خانوم سید موسوی روی یک مقوای قرمز توی ذهنم دود شد رفت هوا....

از یک طرف ناراحت شدم. اصلا چرا این قدر خودم را لوس کردم؟ یا اصلا مگر نگرانی برای پرده گوش مردم اسمش لوس کردن است؟

 از طرف دیگر خیالم راحت شد که مجبور نشدم دهانم را باز کنم و به خیال خودم باعث خسارت دیدگی گوش مردم شوم.

بقیه اش را یادم نیست. یا من رفتم. یا ضحی. یا میرزایی. شاید من و میرزایی با هم رفتیم و ضحی ماند. شاید کس دیگری رفت. بالاخره هر طور که بود از زیر آن همه نگاه خیره در آمدم.

و خیال می کنید تمام شد؟

.

.

به گمانم هنوز هم زیر نگاه خیره آن جمع ایستاده ام و با خودم فکر می کنم که چرا همیشه فراموش می کنم زمانی که درش هستم دیگر هیچ وقت تکرار نمی شود.

حالا بشین و تا می خواهی جمله بنویس... تا می خواهی کاغذ سیاه کن... می خواهم ببینم به کجا می رسی دخترک فراموشکار....


+تاریخ جمعه 90/8/20ساعت 6:47 عصر نویسنده polly | نظر