سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح یک جمعه بارانی:

چند روزی است باران می بارد. پشت سر هم. روزهای بارانی دلگیر اند. ولی دلم نمی خواهد تمام شوند. دلم می خواهد باران ببارد همین طور پشت سر هم... یکریز... بی وقفه...

انگار خیلی خوشم می آید که دلم گیر باشد!

خوشم نمی آمد که اینجا ننشسته بودم.

صبح یک جمعه بارانی:

خیلی خیلی زودتر از همیشه از خواب بلند می شوم تا باقی مانده ی وسایل اتاقم را جمع کنم. پیچ های تختم را باز می کنم. آشغال باراکا های چسبانده شده به میزم را می کنم و میگذارم تو وسایلم. مامانم بیخود آشغال جمع کن صدایم نمی کند.

از در و دیوار و آسمان و زمین عکس می گیرم... بیرون صدای باران می آید....

صبح یک جمعه بارانی:

در حالی که خودم را نازنین صدا می کنم. می بینم که طنین نازنین هایم به در و دیوار خالی می خورد و برمی گردد. راستی نازنین که من نبودم... بودم؟

صبح یک جمعه بارانی:

خودم را از میان خانه جمع می کنم. سه سالگی ام را... چهار سالگی ام... پنج سالگی...شش سالگی ام، هفت سالگی ام را از کنار درخت توی کوچه برمی دارم. خط نگاه هشت سالگی و نه سالگی ام را از روی دیوار ها پیدا می کنم. خنده های ده - یازده سالگی ام طنین می اندازد میان پرده گوشم. دوازده سالگی ام ورجه وورجه می کند سیزده سالگی ام خانه را گذاشته روی سرش. را جلوی آینه پیدایشی کنم. همان موقع که مانتوی قدیمی راهنمایی را می پوشم و جلوی آینه می روم و می بینم که هنوز هم چه قدر شبیه آن دخترک صبح های چهارشنبه هستم... چهارده سالگی ام را توی اتاقم پیدا می کنم... میان دست نوشته هایش... 15 سالگی ام هم مواظب است دست هایش موقع باز کردن پیچ های تختمزخم نشود و یادش نرود که چه قدر پوستر چسبانده شده روی در اتاق را دوست داشت...

صبح یک جمعه بارانی:

تنها یادگاری ام را می گذارم توی کیف دستی ام. بهش می گویم. چه سفر هایی که با هم نرفتیم نازنین. رنگش رفته است.

این را جلوی پنجره موقع فیلم گرفتن از حیاط گفت.خواستم منظره همیشگی ام از پشت پنجره را ثبت کنم!

همان موقع به خودم گفتم که یکسال از مشهد می گذرد.

بهش می گویم: ما با هم مشهد هم رفتیم ها.... یادت هست؟

صبح یک جمعه بارانی.:

میان چند دیوار خالی نشسته ام و انگشت هایم را کیبورد این طرف و آن طرف می برم...

و بار ها با فشردن یک k یک H یک C و یک k  دیگر و یک D  و باز هم یک k.

می نویسم...

نازنیـــــــــــــــــــــــــــــن.....

صبح یک جمعه بارانی:

هوا سرد است... بوی باران می آید...


+تاریخ جمعه 90/8/6ساعت 8:55 صبح نویسنده polly | نظر