سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیشب یادت را گذاشتم جایی گوشه دفترم. بعد هم یادم رفت کدام گوشه ی دفترم بود. وسایلم رو جمع کردم و دویدم توی حیاط.

حیاط تاریک بود. یک جایی میان آسمان گوشه دفترم را پیدا کردم. برای یادت دست تکان دادم... جیغ زدم... فریاد کشیدن... بالا و پایین پریدم....

بی حرکت ماند همان جا همین طور....

امشب دیدم که آسمان سقف ندارد.... فاصله زمین تا آسمان مشخص نیست... آسمان می رود تا جایی که معلوم نیست کجاست... تا یک جای خیلی دور...

گوشه ی دفتر من هم(همان جایی که یادت را گذاشته بودم) یک جایی میان همین آسمان بود.

اینبار از میان آسمان آمد. همان موقع که داشتم بالا و پایین می پریدم پایین آمد. مثل یک نور روشن...

بعد من دنبالش دویدم... دورش چرخیدم... او هم دور من چرخید... با هم بالا و پایین پریدیم.

یادت را می گویم.

بعد که داشتم از در حیاط می رفتم تو. رفت و نشست سر جای خودش...

نورش اما ماند دور و برم. روی موهایم. روی شانه هایم... همه جا نشسته بود...

مثل وقت هایی که از پای تخته می آیی و همه جایت گچی می شود ها...

بعد دوباره گذاشتمش گوشه ی دفترم...

یادت را می گویم.


+تاریخ یکشنبه 90/8/1ساعت 10:11 عصر نویسنده polly | نظر