سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن ها همان جا بودند. شاید یک چیزی مثل سایه بودند. یا شاید هم درست متضاد سایه یک چیزی شبیه نور بودند...

در حالی که احساس می کردم در مقابلشان روز به روز کشیــــــــده تر میشوم از پله ها پایین می آمدم و "آه" های عمیق می کشیدم. راستش را بخواهید بیشتر به جای اینکه از پله ها پایین بیایم خودم را از پله ها به پایین پرت می کردم. خودم را پرت می کردم روی پله پایینی... بعد پله بعدی... بعد یک "آه" دیگر.... حالا یک لبخند....حالا پله بعدی....

ولی آنها همان جا، دنبال یکدیگر می دویدند. مثل من هم کشیــــــــــــــده نبودند. مثل من دنیا را از این ارتفاع نگاه نمی کردند. وقتی هزارمین آهم را کشیدم دیدم درست رو به روی کلاس قدیمی مان هستیم و یووووووووووووووووهووووووووو....

سایه ها جلوی در کلاس ایستاده بودند و ما را که نمی دیدند هیچ داشتند راهروی پشت سرمان را دید می زدند. ما کشیده و بلند بالا از مقابلشان رد شدیم و آن ها همان طور نور وار توی فضا پخش شدند. وقتی به خودم آمدم دیدم جلوی کلید برق امتحانات ایستادم و دارم می گم:

- خب بینندگان عزیز اینایی که می بینید کلید های امتحانات مدرسه است. و سعی کردم تا چراغ را روشن کنم به جایش پنکه ها روشن شدند ...

سایه ها عصبانی، یا خوشحال. خنده کنان و دوان دوان دنبال همدیگر می دویدند و از میان ما رد می شدند. گاهی اوقات عطر حضورشان باعث می شد یک چرخ دور خودمان بزنیم و دوباره به زمان حال برگردیم انگار حتی کوچک تر از آن چیزی شده بودند که واقعا بودند و ما هم مادی تر و بزرگ تر از آن ها انگار داشتیم بالا و بالا تر می رفتیم... دور و دور تر می شدیم....

سایه ها همان جا ماندند. جلوی آبخوری... تو حیاط... وسط راهرو... توی کلاس ها... جلوی در خروجی مدرسه... هوووووووووم... همه جا....

و ما کشیــــــــده تر و بزرگ تر، از همان راهروی تاریک همیشگی راهمان را کشیدیم و رفتیم و آن ها نوروار، عطرشان را توی فضا پخش کردند...

و ما مادی تر از همشان دنیا را از ارتفاع بالاتری نگاه می کردیم....

پ.ن: هوم...! امروز روز خیلی خوب بود....

بعد.ن: بعضی آدم ها بعضی چیز ها را یادشان نمی رود. بعضی چیز ها را می فهمند. چون حکما باهوشند!


+تاریخ چهارشنبه 90/6/16ساعت 3:43 عصر نویسنده polly | نظر