سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسمم وقتی درست تلفظ می شود که یک آه کوچک و فشرده را میان هجا های کوتاهش جا بدهید. آهی شبیه یک ح جیمی غلیظ. من نمی دونم این ح را باید کجای اسمم بگذارم. ولی می دانم که یکجای نامم باید جا بشود تا آوای اسمم شبیه یک ح جیمی غلیظ بشود در حالی که هیچ کدام از حروفش ح جیمی نیستند.

ح جیمی را باید جایی درست.(نمی دانم در اول یا آخر) ولی یک جای اسمم جای بدهی و جوری آن را تلفظ کنی که بر دل بنشیند. جوری بنشیند که شنونده چند لحظه ای از خود بپرسد:" مگر این اسم ح داشت؟" و آن آه کوچک و غلیظ می شود تلفظ صحیح اسم من.

رفته بودیم مراسم خاکسپاری. مردم دسته دسته می آمدند خاطره هایشان را می آوردند دفن می کردند و می رفتند. تنها می آمدند. مثل خاکسپاری های واقعی نبود که کرور کرور آدم به خاطر یک نفر بیایند. هر کس می آمد خاطره های خودش را دفن می کرد و می رفت. تنها می آمد و تنها می رفت.

همه شان هم ح ها جیمی غلیظ را توی هوا پراکنده می کردند و آه می کشیدند. ولی آه هایشان فقط آه بود...آه خشک و خالی.

و من تنها یک گوشه ایستاده بودم. نه اینکه دلم بخواهد تنها بایستم. اتفاقا دلم نمی خواست. ولی وقتی دیدم همه تنها آمده اند گفتم شاید باید تنها رفت. تا حدودی هم درست فکر کرده بودم..

داشتم می گفت من تنها یک گوشه ایستاده بودم و با هر صدای تالاپی که می آمد و یک صندوقچه خاطره ی دیگر به خاک سپرده می شود آه ها کوچک و فشرده می کشیدم و دلم هی می گرفت. هی آه می کشیدم هی دلم می گرفت. آن دی اکسید کربنی که قرار بود با این آه ها کوچک و فشرده از سینه ام بیرون بیاید به ریه های چسبیده بود و کنده نمی شد و من هی دل گرفته تر می شدم.

و در حالی که هنوز هم نمی دانستم چطور باید این آه ها را میان اسمم جای بدهم تا شکل یک ح جیمی غلیظ تلفظ بشود از آنجا آمدم. و آه هایم بی مصرف ماندند و میان هجاهای هیچ اسمی جای نگرفتند.

مردم آنجا طوری نگاهم می کردند. انگار هر کس آنجا می آید باید یک صندوقچه خاطره هم به یادگار بگذارد و برود. ولی من خاطره هایم را با خودم برداشتم و برگرداندم. به کسی که ربطی ندارد. شاید دلم بخواهد به جای دفن کردنشان و آه های عمیق کشیدن. روز به روز نگاهشان کنم و آه های عمیق بکشم.

خلاصه من آمدم و اسمم هم گم شد میان "شین" ها "میم" ها و "الف" های علامت سوال داری که هیچ کدام ح جیمی غلیظ نبودند....

پ.ن: باید داشته باشد ها! ولی ندارد!(پی نوشت رو می گم بابا.)


+تاریخ یکشنبه 90/3/15ساعت 9:6 صبح نویسنده polly | نظر