سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من می خواهم به عنوان یک دانش آموز کلاس پنجم دبستان بایستم پشت نیمکت های چوبی دبستانم و فعل رفتن را صرف کنم! به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان نمی دانم که رفتن مصدر است و اگر نون آخرش را برداریم. می شود بن ماضی. ماضی یعنی گذشته! گذشته یعنی هزار سال پیش تا همین لحظه پیش. گذشته یعنی همان چیزی که گذشت! داشتم به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان فعل رفتن را صرف می کردم!
رفتم...رفتم...رفتم...رفتم...باز هم رفتم....باز هم می روم...باز هم خواهم رفت...
به عنوان یک دانش آموز پنجم دبستان نمی دانم که می روم مضارع اخباری است! (شاید هم مضارع التزامی! فرقی می کند از نظر شما؟) و من دارم فعل رفتن را صرف می کنم! نه "برو" را...! به زمانش هم صرف کردن "برو" می رسیم! دانش آموزان پنجم دبستان به احتمال زیاد نمی داند که وقتی "خواهم" اول یک فعل بیاید فعل مستقبل می شود! اگر به بچه های پنجم دبستانی بگویی مستقبل بهت می خندند! نمی خندند؟ تو خودت وقتی یک کلمه خیلی قلمبه و خیلی نامفهوم را می بینی(یا می شنوی!) خنده ات نمی گیرد؟
 داشتم رفتن را صرف می کردم! پس نباید مضارع و مستقبل داشته باشد! باید ماضی باشد! ماضی یعنی گذشته! یعنی هر آن چیزی که گذشته است! هر آن چیزی که سپری شده است!
باز هم به عنوان یک دانش آموز که پشت نیمکت های چوبی پنجم دبستان ایستاده است می گویم:
رفتم....رفتم....رفتم....رفتم.....
به این جا که می رسم درست می بینم وسط جاده خاکی ام. پنجم دبستانی بینوا هر چه نداند لااقل می داند که فعل شش شخص دارد! شش شخص که دو تایش خودت هستی! دوتایش" خودش" هست! و تو دو تای باقی مانده باز هم "خودش" است! در هر حال تو فقط دو بار هستی و" او" چهار بار است! این می شود تفاوت تو و" او"! فهمیدی؟ حالا مخاطب و غایب فرقی نمی کند. مخاطب باشد یا غایب باز هم چهارتایش "او"ست! و فقط دو تایش تو هستی! تازه همان دو تا را هم با "او" تقسیم کرده ای...! وقتی می گویی "ما" یعنی سهم خودت را هم برای "او" گذاشته ای! یعنی تو فقط یک بار خودت هستی چه بسا همان یکباری هم که می گویی "من" منظورت خودت نباشد! این ها را هم همان دخترک(یا پسرک!) پنجم دبستانی که خدمتت عرض کردم هم می داند! این قدر می داند که وقتی می خواهد "رفتن" را صرف کند می گوید: رفتم... رفتی...رفت...رفتیم...رفتید...رفتند....! جمع و مفرد و مخاطب و غایب ندارد! می بینی که این بچه هم با سواد نصفه نیمه اش می فهمد که فقط یکی اش خودش است و پنج تای دیگر اوست! آن وقت تو آمدی اینجا و برای من فعل صرف می کنی؟ رفتم...رفتم...رفتم... این هم شد صرف کردن؟ همش شدی خودت؟
 می خواستم برایت فعل صرف کنم! راستش را بخواهی اولش قصدم صرف این فعل ها نبود! قصدم این بود که بگویم دیشب خواب می دیدم 12 ساله شده ام و نشسته ام و برای 14 سالگی هم مرثیه می نویسم! معلم ادبیاتمان می گوید مرثیه به شعری می گویند که بعد از مرگ کسی نوشته می شود! می خواستم این ها را برایت بنیوسم به جای این همه صرف کردن فعل و قصه گفتن! ولی با خودم که فکر کردم دیدم مرثیه به درد 14 سالگی ام نمی خورد! چون او زنده و سر حال است! و از آن مهم تر می دانی چی فهمیدم؟ فهمیدم که اصلا این چنین خوابی ندیده ام...! اگر هم دیده ام یادم نیست! دیشب خواب معلم ریاضی قدیمی ام را می دیدم! مثل همیشه بود! ولی خواب هیچ دوازده سالگی ای ندیده ام! حتی خواب چهارده سالگی ام را هم ندیده ام! چه زنده اش را چه مرده اش را...!
 می دانی چند روزی است که خسته ام! از درون خسته ام! نمی دونم چرا! فقط می دونم که این قدر خسته ام حال و حوصله ندارم فعل" برو" را که قولش را داده بودم برایت صرف کنم! احساس می کنم استخوان هایم با کوچک ترین فشاری هزار تکه می شوند... جمجمه ام هر تکه اش به یک طرف می رود! معلم زیستمان می گفت که تکه های جمجمه با بافت پیوندی سختی به هم متصل شده اند که امکان جدا شدن ندارد! ولی خب من احساس می کنم! بهم الهام شده که بافت پیوندی سخت جمجمه ام دارد جدا می شود! همان طوری که وقتی دوازده ساله بودم (همان دوازده سالگی که خوابش را ندیده ام) بهم الهام شد که جمجمه "عین" ندارد! شب یکی از روزهای خدا با خواب آلودگی تمام داشتم برای خودم تکلیف هایم را می نوشتم و تند تند استعداد نویسندگی خام و نوجوانم را روی کاغذ می ریختم تا زودتر بروم و بخوابم! همان موقع بود که بهم الهام شد جمجمه عین ندارد! حالا بیا و بگو جمجمه عین دارد! جمجمه نوشتنت هم مثل فعل صرف کردنته! همش رفتم رفتم رفتم....!
 دیدی چطور آسمان و ریسمان را به هم بافتم؟ دیدی چطور این قدر خودم و خودت را پیچاندم که نه خودم فهمیدم نه خودت فهمیدی که چه شد؟ خوب پیچیده ایم ها! دیگر باز هم نمی شویم! قیچی داری؟ می خواهم این بند ها را پاره کنم...!
با این همه پیچیدن و پیچاندن هنوز "برو" را برایتان صرف نکرده ام! بی خیال همه آن شش صیغه و آن همه من و ما و تو و او شما بود! مثل همین متن که نه مخاطبش معلوم است نه نویسنده اش! نه سوم شخصش نه اول شخصش! نه مخاطبش نه غایبش....!
این غایب و مخاطب و مفرد و جمع هم از همان پیچیدگی هاست ها... از همان پیچیدگی هایی که جمجمه را عین دار می کند و ما را این طور به هم می پیچاند؟ گفتی قیچی داری؟ اگر داری بده لازمش دارم....





+تاریخ چهارشنبه 89/11/20ساعت 8:59 عصر نویسنده polly | نظر