سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهایی مثل امروز ها منتظر اتفاقی می مانم که بیاید و مرا در بیاورد از این باتلاق.... اینجا واقعا هیچ ملالی نیست جز دزدیده شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند... اینجا شادمانی من گاه به گاه دزدیده می شود....

وقتی به خودم می آیم می بینم که مثل یک بچه در حال بالا و پایین پریدن در سطح اتاق هستم و شقیقه هایم از شدت بالا و پایین شدن زوق زوق می کنند. خوشحال می شوم. یکدفعه صدای غش غش خنده ی کودک درونم را می شنوم که توی سرم طنین می اندازد و زوق زوق شقیقه هایم را از بین می برد. بیشتر بالا و پایین می پرم.

از این طرف اتاق می روم آن طرف اتاق. دستم را به دیوار و کتابخانه می زنم و برمی گردم. کیلومتر در سطح اتاقم می دوم و آخر خودم را روی زمین می اندازم و با غش غش خندیدن کودک درون همراه می شوم. من می خندم و کودک درون می خندد و هر دویمان از خنده یکدیگر خوشحال می شویم.

خودم را روی زمین می اندازم. و کودک درون کنارم روی زمین می افتد. صدای تالاپ افتادنش را می شنوم حتی می توانم از گوشه چشمم لبخندی که تا دو سر صورتش ادامه یافته را ببینم.

نام و نام خانوادگی: پلی.
کلاس: سوم ب.
مدرسه راهنمایی روشنگر.
درس: پرسش حساب
تاریخ: 4/9/88
زمان: 80 دقیقه.

نمره بالای برگه را می بینم و دیگر به خاطرش حسرت نمی خورم. اینبار بدون اینکه فکر کنم که اگر کمی روی فلان سوال دقت می کردم نمره ی بیشتری می آورم به برگه امتحان حسابم نگاه می کنم. نمره: 12 از 15. نمره بدی است برای دخترکی که انتظار داشت 14 بشود. به نمره برگه اهمیتی نمی دهم و به سوال ها نگاه می کنم. لبخندم تا دو سر صورتم ادامه پیدا می کند و بالاتر و بالا تر می رود. این قدر بالا می رود که احساس می کنم در نقطه وسط سرم دو سر لبخندم به یکدیگر رسیده اند.

برگه را روی زمین می اندازم و خیره می شوم به کودک درون. انگار کودک درون با چشم ها و لبخندش تا عمق وجود من پیش می رود و می خواهد با چشم هایش به من بفهماند که حاضر است هر وقت که بخواهم از جایش بلند شود و همراه من جست و خیر کند و فریاد بزند. من در چشم های کودک درون ترکیبی از رنگ ها می بینم که دائم می چرخند و شکل های مختلف می شوند. می توانم در چشم های کودک درون هزاران هزار قاصدک را ببینم. هزاران هزار لبخند را. و از میان همه آن رنگ ها خودم را می بینم که در چشم هایش هزار رنگ می شوم.

روی زمین دراز کشیده ام و سرم را یکوری رو به کودک درون گذاشته ام و احساس می کنم هر لحظه که می گذرد عینکم بیش از پیش کج می شود. کودک درون به من لبخند می زند و قلب من فرو می ریزد....


+تاریخ چهارشنبه 89/9/3ساعت 7:20 عصر نویسنده polly | نظر