سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح از خواب بلند می شوم و به خود توی آینه ام نگاه می کنم و به نتیجه می رسم که حالم چندان خوب نیست! بی صدا می گویم: آی گلوم...! کودک درون به شکم روی زمین افتاده و همان جا خوابش برده است. پتویش را رویش می کشم تا مبادا یخ کند و دوباره بی صدا به خودم می گویم: آی گلوم...

با تلاش بسیاری برای نمایندن آن چیزی که بدنم در توان دارد خودم را از تخت بالا می کشم و سرم را روی بالش می گذارم. پتو را رویم می کشم و احساس می کنم بالشم بیش از حد گرم است و پتویم بیش از حد سرد! می گویم : امروز چهارشنبه است. و متوجه می شوم که صدایم بیش از حد بلند بوده. کودک درون زیر پتویش جا به جا می شود ولی اصلا به خوابش لطمه ای وارد نمی کند!

پتویم را روی سرم می کشم و احساس می کنم که تب دارم. خوابم نمی برد. این قدر توی جایم جا به جا می شوم که کودک درون داد و بیداد کنان حرف هایی می زند که هیچ چیز ازشان نمی فهمم...! و دوباره می خوابد! خوش به حالش که این قدر زود خوابش می برد.

شروع می کنم به شمردن گوسفند ها ولی این کار این قدر ملال آور است که هنگام انجام دادنش احساس حماقت می کنم و ترجیح می دهم بیدار بمانم ولی گوسفند نشمارم! می خواهم کودک درون را بیدار کنم تا برایم قصه بگوید ولی به این نتیجه می رسم که اگر همچین کاری بکنم نامم به عنوان اولین کسی در تاریخ که توسط کودک درونش به قتل رسید ثبت می شود. شروع می کنم برای خودم به قصه گفتن بلکه خوابم ببرد:

روزی روزگاری در یکی از روزهای دل انگیز پاییزی که غالبا اول مهر نامیده. پلی ای برای سومین بار متوالی وارد مدرسه راهنمایی شد و اسم خودش را توی لیست کلاس سوم ب یافت! پلی قصه ی ما روزگار خوبی را در  آنجا گذراند..

....

خلاصه پلی در آخرین روز تابستان زیر پتویش دراز کشیده بود و فکر می کرد که همه چیز به طرز بی شرمانه ای ناامید کننده است. حتی متکای گرم و پتوی سرد و سرماخوردگی مزمنی که دچارش شده بود....


+تاریخ چهارشنبه 89/6/31ساعت 9:31 صبح نویسنده polly | نظر