• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : وقتي که هيچ کس شبيه تو نيست...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من و عصر حافظ
    من و من از آن روز که در بند توام آزادم
    من و بغض . . .
    پاسخ

    من و اين همه خوش بختي... حتي اين بغض...
    جا نداشت شاعر اين بيتِ کاربردي رو تو پي نوشتت ذکر مي کردي؟
    اون روز به سنا گفتم چه قدر ازت راضي بودم که شعراي منو در شرايط مختلف مي خوندي . دلم برات تنگ شده . پس کي اين کنکور لعنتي رو مي دين پاشيم بريم حسينيه ي کوثر اينا؟
    پاسخ

    آره هو... ديروزم خاله معين مي گفتش که همه ي اينا بالاخره تموم ميشه و يه عالمه اتفاق هاي خوب پيش رو خواهد بود، حسينيه کوثر اينا و ما که پاهامون رو مي ذاريم تو اون جوبه و تو شعر مي خوني و ديگ گريه نمي کنيم و مي خنديم، از ته دل مي خنديم.... فکر کنم اتوپياي ما حسينيه کوثر اينا باشه... نه؟ هدي يادته روشنگر چه قدر سرد بود؟ امروز داشتم براي حميده تعريف مي کردم خودم باورم نمي شد که اينايي که مي گم واقعي باشه... شاعر شعرو بار ها و بار ها ذکر کردم کسي که بايد بفهمه مي فهمه هو! نگران بودم بياي ابراز ناراحتي کني که چرا اين قدر فاش گفتي که شعر هاتو هم بلدن... اه هدي کجايي؟ دلم لک زده براي يک خروار وراجي... يه دنيا نظر بازي... در نظر بازي ما بي خبران حيرانند حدايتي... روزهاي خوب خواهند امد... صبر داشته باش...

    دستاي کوچيکم حسابي سرده/ يه دل دارم که غرق کلــــــــــــي درده...

    من از صبح همين جور... هي... مدام... دارم مي خونمش پو...

    پاسخ

    صدام گرفته باز ببين مريضم... بهونه ي بودن من عزيزم.... تو نبودي سنا اون صبحي که هدي تازه شعر رو سروده بود... صبح باشکوهي بود... ميان سرماي روشنگر...